چه زود فراموش می شود سایه ای که از آفتاب هم فراری است .
انگار سالهاست که در کنار این سایه مرده ام.
کاش یکبار هم که شده در گوشهای خسته این سایه زمزمه می کردم که :
هنوز ذهن زخمی ام یاد تو را نشانه می رود...
وجودم در نفس سرد باغ خشکیده است.
و بغض گلویم ، زخم می زند آخرین نفس هایم را
یادت می آید :
تا حرف می زدی
چشمانم خیس می شد!
یادت می آید در کنار آن سایه که می ایستادی به تو می گفتم :
گویی غمی در صدایت نهفته است!...
و باز هم مرور بی صدای یک شب مه گرفته
و حرف هایی تلخ
که از اعماق تنهایی همراه با ناله ای بیرون می آید
و نغمه ای که فریاد نمی زد : دستی را بگیر... به بودن تو نیاز دارم...
در حالی که دستان دیگری به آسمان بلند است و پایان ماندن را طلب می کرد...!