سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

و سیاه تر از آسمان تاریک 

در شب دلتنگی ها...

و آهی که تاب حسرت ندارد

و غصه ای مزمن که هم آغوش دلشوره ای کهنه

در آن تاریکی غم انگیز

آوای جیرجیرکهای بی از خبر از جاده ی واژگون را بر هم می زند...

نه ریتمی در صدای دلتنگی ها می ماند

نه نظمی در آوای حسرت ها

و مهتاب همچنان گرمِ همپالکی با دورترین افق سحرگاهی

که این دلمشغولی شبانگاهی ، هوش از سرش برده

و قامتش از آفتاب دل آزرده

و صدای آمدنش ، همچنان از شب پره ها دل برده

و تیک تاک لحظه های غم بار

که چونان ضربانی تلخ

بر سینه ای سنگین از حسرت ها

ترنم زجر آوری حک می کند

بر افکاری به لندای دلتنگی تاریک...


نظر

 

 

 

به نام خدا

چه خوب شد عرفه دلبرم صدایم کرد...

 

 

دوستی سئوال کرد ، عرفه و عرفات را در یک جمله تعریف کن !...

 

گفتمش :

 

فرض کن دلبری داری هم خالق توست، هم معبودت و هم مقصودت ، دلداده و شیفته وصالش هستی و به یک معنی قَدْ شَغَفَها حُبًّا ، همه ی عمر در پی چشیدن طعم قطره ای از وصال رویایی اش دست و پا می زنی ، لحظه لحظه عمرت در آغوش رحمت و مغفرتش غوطه ور هستی ، معشوقه ای که خودش می گوید اقرب الیه من   حبل الورید، ولی لیاقت درک وصالش را نداری ، ...

 

 

عصری دلنشین و رویایی ، عصری پر از حضور عرشیان و فرشیان ، عصری به وسعت حضور همه ی خلایق عالم ، عصری از جنس والعصر ، عصری به شیرینی  قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‌ ...

 

در سرزمینی که خاک و سبزه و درختانش برایت مژده سر می دهند که مَن طَلَبَنی وَجَدَنی و در هیاهوی حجم حضور دلدادگانش ، در صحرای نگاه پرعطوفتش و بر دامنه ی مهربانی اش ،  در سرزمینی به وسعت عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى...

 

 به یکباره  همه وجودت حس می کند ، آن دلبری که همه ی عمر در حسرت درک وصالش بودی ، در گوشت نجوی می کند ،  صدایت می زند، آغوشت را می طلبد و بوسه از لبان تشنه ی محبتت می خواهد و با نگاه گرمش که شیفته ی چشمانت هست ، خیره خیره تو را به نظاره نشسته و فریاد می زند که و مَن عَشَقَنی‏ عَشَقْتُهُ ...

 

آن عصر دلنشین عرفه است و آن سرزمین عرفات ...

 

حضور در عرفات در عصر روز عرفه در یک جمله خلاصه می شود:

چه خوب شد عرفه دلبرم صدایم کرد...

 

 

 

 


نظر

 

آرزوی مرگ...

وقتی هیچ تعلقی به دنیای اطرافت باقی نمانده باشد.

وقتی داشته ها و نداشته هایت ذره ای برای دلت کاری نمی‌کنند.

وقتی چیزی برای از دست دادن نمی یابی...

وقتی به دست آوردن هیچ چیزی هوای دلت را هوایی نمی‌کند.

وقتی حتی اراده‌ی هیچ آرزویی دلت را به وجد نمی آورد.

و وقتی لایق تنها خواسته ی دلت هم نیستی.

محکوم به آروزی مرگ خواهی شد...


نظر
گاهی آه سراغ غم را می گیرد ؛
گاهـــــی ... 
هوای خیال ! 
فرقی نمیکند . . . . 
هر دو  ختم میشوند به  دلتنگی !!!
غافل از اینکه ، مرهم زخم های کهنه 
لبهای بی رمق است ...!
نه برای بوسه ،  بلکه برای اینکه چیزی بگوید...
شاید اینجا آخر خط  خیال است …
ته دنیای بدون غم...!!
ولی قلبی اینجا ایستاده ...!
 تماشا یی تر از همیشه …
دلی که بی توهم تنگ نشده!
اینجا یک دنیا آه هست و خیال و همه فریادهای دلی مجنون …
  و مردمان روزگار اگر بگذارند ... 
می شود خرده های دل تنگی را در کنار هم ردیف کرد!
و القصه ...
زن فالگیر اشتباه می کرد
پیشانی این دل بلند تر از آن بود که در فالش نشان داد ، از بختِ بلند این دل ، دلتنگی می روید و آه...
کسی فال فریاد نمی گیرد ...
فریاد از زخم های فراموش شده ...
و شاید زخمهایی که مهربان ترین همدم این روزهای دلتنگی اند...

نظر

یکی داد زد ، خـزان در راه اسـت …

ساده بگویم ، پـاییــز ســـرد و بی رحـــم نیست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !

ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جـــان می ستاند...

و قطــره قطــره می گـریاند …

 

پـــــاییز ســـرد نیست ، نـــــامهربــــان است …

بی رحـــــم نیست ، عشق را نمی شنــــاسد …

جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “دلتنگی”...

 

وقتی دل بــــرای پـاییـــــــز خـــودش تنگ می شود!

آرزو می کند ، کاش اشکی بــــود و این دل را میشست... مثل باران در آستانه زمستان!

روزهای آغازین پاییز که از راه می رسد ،  آسمـــــان دل،هوای ابری بودن دارد!

غافل از آنکه، پــاییـــز هـــم بـــرای آمدنش استخـــاره می کند...!

 

شاپرکی که سایه به سایه ابرهای پاییزی قدم برمی داشت ، در زمزمه های تلخش ، نجوایی عجیب داشت ، و دائم تکرار می کرد ، که : تنهـــــایی نـــــام دیگــــر پــــاییز است! هــــرچه عمیق تـــر...بــــرگ ریــــزان خــــاطراتش بیشتــــر...


نظر

خدایا قلبم از آن توست...

وقتی در تحسین ، آفرینش ، این تن خاکی ، فرمودی :"فتبارک الله احسن الخالقین " یقین دارم که قلبی که در سینه ی این مخلوقت آفریدی ،            پاره ای از روح مقدس و پاک خودت بود و مصداقی از  صفات رحمان و رحیم خود را در آن جای دادی که این چنین به این مخلوقت احسنت و تبارک گفتی!

آری ، آفرینش وجودی با خاک ، شایسته ی تحسینی اینچنین از سوی معبودی به عظمت تو نبود و آن تحسین و تبارک ، به آفرینش قلبی  بود که از آن تو بود  و برای پیمودن مسیری آمده بود که رضای تو در آن مسیر  نقش بسته بود.

خدایا ، قلبم را مامن تمامی خوبیها و زیبایی ها قرار دادی و نیک می دانم که جایگاهی است برای نشان دادن ذره ای از عظمت مهربانی هایت .

وقتی به اوج رحمت تو می نگرم ، وقتی لطف بیکرانت را به ذره ذره ی این عالم هستی مشاهده می کنم ، وقتی در هر گوشه ای ، جنبده ای را می بینم که به لطف صنع و مهربانی تو در عالم خودش روزگار می گذراند ، فقط آه می کشم  که نتوانستم ، پاسخ خوبی به تبارک تو به این قلبی که برایم آفریدی بدهم.

قلب من هم می تواند ، همانند دیگر مخلوقاتت ، در راستای گسترش و تعالی مهربانی و رحمت تو گامی بردارد ، قلب من هم می تواند همانند برگهای خشکیده گیاهانی که برای آشیانه سازی پرندگان آفریدی ، آشیانه دلهای خسته و غم گرفته بندگانت باشد.

قلب من هم اگر چه سنگ باشد می توانند مثل آن تخته سنگی که آغوش بر جریان مهربان آب نهاده و بستر رودخانه ای گوارا و حیات بخش شده ، بستری باشد برای حرکت امید بندگانت...   می خواهم قلبم ، فقط برای تو زنده باشد.

خدایا...

بارها شنیده ام که : القلب حرم الله ولا تسکن حرم الله غیر الله.قلب انسان ، حریم خداست و حریم خدا جز با حضور خدا آرام نمی گیرد.

و یقین دارم که حضور تو در قلبم ، چیزی جز ، عنایت و توجه به بندگانت نیست.قلبی که برای بندگان خدا در حرکت باشد ، انگار برای خدا در حرکت است.

 مهربان من ، آنگاه که ندای در دادی ، یا ملائکه ، اسجدوا ، لادم ... و تمامی ملائکه آسمان و زمین را به سجده بر این تن خاکی انسان امر کردی ، یقین دارم که امر به سجودت ، امر به سجود قلبی بود که مامن خودت بود ، وگرنه سجده بر تن خاکی مصداقی از شرک و بت برستی است و تو   به بت پرستی و سجده بر مجسمه خاکی امر نمی کنی .

سجده ملائکه بر تن خاکی انسان ، سجده بر روح مهربانی و رحمت تو بود که در قلب انسان دمیده شده بود ، سجده بر قلبی بود که از جانب تو  برای حضور تو آفریده شده بود.

قلبم ، ظرف بندگی توست ، ظرف صبر و استقامت برای ماندن در مسیری که تو برایش تعیین کرده ای و شیطان ، که از امر سجده تو بر این تن خاکی تمرد کرد ، از قلبی می هراسید که بندگی و عشق به تو در آن جای می گرفت.

شیطان از قلبی می ترسید که مامن حضور مهربانی و عطوفت تو بود و شیطان از آن روز به عزت و جلال تو قسم خود که در گشودن دروازه های این قلب به روی پلیدی و فساد همه توان خود را به کار می گیرد...فبعزتک لاغوینهم اجمعین...

و سالهای سال است ، که دروازه های قلب این انسان خاکی ، لحظه به لحظه آماج تیرهای سهمگین اماره ی شیطانی ابلیس است و شیطان تاوان سجده نکردنش بر این قلب مقدس را با گشودن دروازه هایش به روی گناهان ، جبران می کند.

قلبی که باید ، حریم خدا باشد ، قلبی که باید ، سرمایه های بندگی و عبودیت در آن جای گیرد.

خدایا ، قلبم از آن توست ، لحظه ای به من وامگذارش، که من تاب جلوگیری از حضور شیطان در او را ندارم .

خدایا ، قلب من و قلب همه انسانها از آن توست...قلب انسانهایی که تو آفریدی.

و امر کردی که باید قلبهایشان را پاس داریم و احترام کنیم .

و امر کردی که شکستن قلب انسانی به مثابه توهین به حرم خداوندی است .

و چه زیبا امر کردی که به برکت این امر و نهی تو ، حریم انسانها محترم خواهد ماند و قلبهای انسانها ستودنی .

خدایا ، قلبم از آن توست ... جز خودت اجازه ورود بر همه را ببند.


نظر

365 روز دیگر هم گذشت...
سالهای این عمر کوتاه ،

فصل های بهار ، پاییز ، تابستان و زمستان دارد...

امروز و دیروز دارد ...

شب و روز دارد ...

غروب و طلوع دارد ...

و تنها چیزی که در این سالها در گذر زمان یافت نمی شود ، فردا ست.

فردا و فرداهایی  که وجود ندارند و هیچ وقت نمیرسند... خب ! کی شنیدی که بگویند الان فرداست !

البته هم بهانه خوبی است برای امیدوار بودن،برای زندگی بهتر ،برای یک نفس راحت کشیدن...

و جالب تر آنکه در دیروز هم جز خاطره و حسرت چیزی نیست...

یکی بیاید دست این خاطره ها را بگیرد ببرد گردش ، آنها را بفرستند دنبال نخود سیاه! و اصلا آنها را برگرداند به دیروز و دیروزهایی که اصالتشان از آنجاست!

آدم را کلافه می کنند این دیروزها و خاطره ها! از بس که یورتمه می روند در کوچه پس کوچه های ذهن و از بس که نق می زنند به جان و روان ...

در تب و تاب این دیروز های خاکستری و در آغوش امروز های پرتکاپو ، تنها وجه مشترک دلتنگی است!

دلتنگــــــــــی...

دلتنگی ، نه دیروز است ، نه امروز که خود لحظه هاست که با تمام وجود حسش می کنی ...

دلتنگی گذر زمان است ، در جایی که زمان متوقف شده باشد ، و پشت سرت دیروزی که دارد فاصله می گیرد و امروزی که دارد به سرعت عبور می کند به منتهای جاده ی دیروز !

دلتنگی ، خیابــــــــــان شلوغی است ک تو در میانه اش ایســــــــــتاده باشی،
ببینی می آیــــــــــند،میرونــــــــــد و تو همچنان ایستــــــــــاده ای و درست آن جاده است در حجم زمان که دارد از دیروز فاصله می گیرد و همراه با امروز حرکت می کند…

و جالب تر آنکه ، چه تفاوتی می کند آنسوی دنیا باشیم یا چند کوچه آن طرفتر ؟ و یا در حسرت دیروز باشیم یا در تکاپوی امروز ! بالاخره این دلتنگی هست!

و در یک کلام ، دلتنگی نه دیروز می شناسد نه امروز ، قید و بندی هم ندارد ، پای دوست داشتن که در میان باشد “دلتنگی” دمار آدم را در می آورد …

شاید وقتی که خدای مهربان ، ما رو گذاشت درست وسط این حجم از گذر زمان ، چشمهامان به شاخه و برگهای 4 رنگ فصل های زمان بود تا گذرانش!

و شاید اسیر نامها و یادها شدیم...

آفریدن ضعیفترین  و ناچیزترین موجود ، که من باشم ، از جانب خداوند ، یک پدیده ی عادی و ساده از بی نهایت پدیده هایی ست که خداوند خالق سبحان در این عالم در هر لحظه ایجاد می کند ! که ما آدمها اسمش را گذاشته ایم ، تولد... که همان خالق عالم ، این پدیده ی ناچیز را در عالم خلقت ادامه می دهد ... و ای کاش مقدر این پدیده را پرواز به سوی مسیر نور خودش کند...

تولدم مبارک...

Image result for ?حسرت و خاطره?‎