به نام خدا
چه خوب شد عرفه دلبرم صدایم کرد...
دوستی سئوال کرد ، عرفه و عرفات را در یک جمله تعریف کن !...
گفتمش :
فرض کن دلبری داری هم خالق توست، هم معبودت و هم مقصودت ، دلداده و شیفته وصالش هستی و به یک معنی قَدْ شَغَفَها حُبًّا ، همه ی عمر در پی چشیدن طعم قطره ای از وصال رویایی اش دست و پا می زنی ، لحظه لحظه عمرت در آغوش رحمت و مغفرتش غوطه ور هستی ، معشوقه ای که خودش می گوید اقرب الیه من حبل الورید، ولی لیاقت درک وصالش را نداری ، ...
عصری دلنشین و رویایی ، عصری پر از حضور عرشیان و فرشیان ، عصری به وسعت حضور همه ی خلایق عالم ، عصری از جنس والعصر ، عصری به شیرینی قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى ...
در سرزمینی که خاک و سبزه و درختانش برایت مژده سر می دهند که مَن طَلَبَنی وَجَدَنی و در هیاهوی حجم حضور دلدادگانش ، در صحرای نگاه پرعطوفتش و بر دامنه ی مهربانی اش ، در سرزمینی به وسعت عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى...
به یکباره همه وجودت حس می کند ، آن دلبری که همه ی عمر در حسرت درک وصالش بودی ، در گوشت نجوی می کند ، صدایت می زند، آغوشت را می طلبد و بوسه از لبان تشنه ی محبتت می خواهد و با نگاه گرمش که شیفته ی چشمانت هست ، خیره خیره تو را به نظاره نشسته و فریاد می زند که و مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ ...
آن عصر دلنشین عرفه است و آن سرزمین عرفات ...
حضور در عرفات در عصر روز عرفه در یک جمله خلاصه می شود:
چه خوب شد عرفه دلبرم صدایم کرد...