هوا ، هوای دلتنگی ست ...
لعنتی ،کوتاه هم نمیاد!
از سنگینی بغض و داغی آه حسرت گذشته ، این هوای دلتنگی لعنتی ، سوهان روحه ! زوزه کنان غروب نیزار وحشی این سینه رو چنان تحل ناپذیر می کنه، که نگو...!
و سرخی گوشه های چشمانی بی رمق همچنان منتظر قدمهای پرصلابت آن قامت به حسرت نشسته ، نشسته!
و این زوزه ی این آه کی به همراه غروب رخ می پوشاند؟ که سایه سنگین عذاب آورش هم آغوشی تلخ مزاج و هم خانه ای زجر آور و فرصت سوز است که تا پاسی از شب قصه ی خورشید زمزمه می کند و ترانه ی مهتاب می خواند !
نه از مهتاب می داند و نه از خورشید ، که شعله های آن دلتنگی را در لابلای صفحات دفتر خاطراتش مرور باید کرد و تلخی لبخندی بر لبهای زخمی را به چشمان خون گرفته اش نشان داد که دل خوش باشد از این همراهی و هم پیاله گی!
و سکوت همچنان آرامش بخش ترین درمان است بر این شراره های سرد درون ! که کوهی از صبر را باید سوار بر این هیمنه های مخوف فریاد کرد ! و سحرگاهی شاید ، در آن دشت که مهتاب هم به انتظار طلوع نشسته ، ابرهای حسرت و دلتنگی ، غرشی کنند و ببارند بر پهنه ای بی کران ، که آنجا نه خورشید چشمانش را بازکند و نه مهتاب و نه سایه ای از آه!
و آن نگاه لعنتی ! نه از صحنه ی غروب دلتنگی ها محو می شود و نه در پس آن پیچ و تاب مژه های حسرت و آه لحظه ای دست از خیرگی برمی دارد! برق نگاهی که تمامی ابهت از خورشید و مهتاب و ستاره گان را گرفته و زخمی عمیق و مزمن بر قامت رنجور و بی طاقت سینه نهاده !
شب دراز است و قلندر بیدار...
خفاشان شب هم زانوی غصه در آغوش کشیده و غم این سینه زخم خورده را آب و جارو می زنند ، که شاید نیم نگاهی به مهتاب قد کشیده تا آن سوی دشت بیندازد که نمی اندازد!
و آن ستاره ی غبار گرفته ، همچنان گوشه ای کز کرده و چشم انتظار نشسته ، که شاید آن بغض لعنتی برای یکبار هم که شده دل بگشاید و ناله سردهد...
نه زمان باز می گردد ، نه سرنوست را می توان از سر نوشت !
هوا ، هوای دلتنگی ست ...