هوا هوای بیقراری و هیجان است و تافته ای جدابافته از همه ی کائنات وقت جولانش در روح و روان به آفتاب نشسته ای ، زخم می زند ، لحظه به لحظه ، بر لبهای خشکیده ثانیه های بیقراری ...
و باز هم هوا ، هوای آه هست و طپش تند قلب بی قرار نگاه!!!
و در کنار رودخانه ای خروشان ، نه جسم پژمرده ی برگ ریخته ی گلدان شمعدانی ! که روح به هم ریخته اش...! مهرسکوت بر گلبرگهایش نشسته و ثانیه ها را به انتظار رنگ باختن غنچه های درونش همراهی می کند...!!!
و رهگذری بی نام و نشان ، فریادش را بر بالهای گسترده ی غریب ترین کبوتر این دشت نگاشت ، که من رمان می نویسم ! دوست داری برایتان کتابهای رمان جدیدم را ارسال کنم !!! و اخم ...!
مگر رمان را می نویسند!؟
مگر کتاب را ارسال می کنند؟!
مگر کتاب رمان هم داریم !؟
باز هم باران می آید ! پشت سدی به بلندای آرزوهای آن تک درخت برگ ریخته ! و باز هم باران جمع می شود ! گرداگرد آن گلدان شمعدانی که روحش به هم ریخته ! و بازهم باران می آید تا زیر چانه های آن لحظه هایی که مهر سکوت بر گلبرگهایش زده می نشیند!!!
رمان را به همین راحتی می نویسند !
فقط بهانه می خواهد ! البته نه هر بهانه ای!
هر چند بهانه بزرگتر از آن نمی شود که زیباترین و دلنشین ترین آفتاب این دشت روزی در کنار سایه ی تک درختی برگ ریخته ، دستی به تمنا بگشاید و آن گلدان شمعدانی برگ ریخته ، مدهوش از اینکه تمنای آن دلداده ی رویاییش را برآورده کند ، دست به کار شود ولی زمین و زمان سد شوند و مهتاب رخ برکشد و طوفان فاصله اندازد از جاده ی تمنا تا آن سوی گودالهای پر از برگهای خشکیده ...!!!
و ماههاست که آن چهل ردیف چرک کف دست ، بر پهنه ی دستان بی رمق حسرت مانده و خشکیده و بوی تعفنش با آوای رودخانه ی خروشان همراه می شود در ثانیه های بی قراری...!!!
و چه رمانی بشود با این بهانه ...!