لبهای زخمی

نظر
برای اولین بار ه که مستقیم اینجا می‏خواهم بنویسم

خوندن روزانه‏ی بچه‏هایی که تازه از عمره برگشتن منو سوق میده به گذشته

گذشته‏ای که گاهی فکر می‏کنم فرسنگ‏ها ازش دور شدم

گاهی وقت‏ها احساس میکنم فقط یه خواب بوده

یه خواب ِشیرین ِدوست‏داشتنی 

 ...

چند روزه پر از بغضم

بغضی که هنوز جاری نشده ...

بغضی که هنوز بوی غربت میده- اونایی که رفتن میدونن-

امان از غریبی مادر

قدم که میذاری روی کوچه‏ی بنی هاشم مدرن ِ اعراب، دلت میره 1400 سال پیش

از غم می‏شکنی...

 

چقدر دلم برای دو رکعت نماز جلوی در ِهمیشه بسته‏ی مسجد حضرت زهرا(س) تنگ شده

چقدر دلم برای اون شبی که رو به روم بقیع بود و تکیه دادم توی تاریکی به دیواره‏ی مسجد النبی و ... تنگ شده

کاش اون خانواده برای گرفتن عکس یادگاری خلوتم رو بهم نمی‏زدند

یادش بخیر اون شب که مناجات مسجد کوفه رو گرفته بودم دستم

انگار ... انگار که نه!‏واقعا‏ً بوی بهشت میداد اونجا

 

کاش میشد برگشت

کنار همون ستونی که میگفتی داشت سنگفرشاش عوض میشه

این دفعه به جای اینکه باهم صحبت کنیم

سرم رو میذارم روی شونه‏ت و ساعت‏ها گریه میکنم

دیگه مطمئن شدم «مدینه همین ه عزیز»

 

خدایا توی دستگاه افرینشت هیچ چیزی غیر ممکن نیست

«اللهم الرزقنا حج بیتک الحرام» امسال منو، امضا نمی‏کنی؟