آسمان هم گاهی گلایه می کند ، آخر گاهی وقتها ، تاب این حجم از دلتنگی را ندارد!
وقتی دیواره های قفس ، فقط برای نگاهی نا امید ، معنا پیدا می کند ، وقتی آن سوی دشتی بارانی حجمی از غرور و تضادها خودنمایی می کند! آهی به وسعت یک دنیا حسرت رنگ می بازد ! خسته می شود ! کم می آورد ! بی تاب می شود و آسمان را نگاه می کند ! نگاهی ممتد و معنی دار!
و آسمان خسته می شود ! از حجم دلتنگی آن چشمانی نامید!
و آن هق هق سرد ناله های بی تابی و آن شرحه شرحه ضجه های خاموش ...و آن جاری اشکهای حسرت و دلتنگی ، آسمان را نشانه می رود ! که سکوت باید بشکند یا نشکند ! آتش این دلتنگی که در جانی افتاده باید زبانه برکشد یا برنکشد ! که فریاد بی تابی آن دل مجروح باید به آسمان برسد یا نرسد!
مگر این اشک بی تابی امان می دهد! که غروب هم آغوش همدردی بگشاید ! که ستاره ای لالایی بخواند ! که شب پره ای کتابی بی برگ از قصه گشاید و زمزمه کند ، و از سر گیرد قصه ی دلتنگی را...
گوشه ای از این دیوار دلتنگی ، بس سنگی و خاک گرفته ، بس بلند و زجر آور ، بس تار عنکبوتی از جنس یاس و نومیدی بر گوشه ی آن ، بس غبار غصه ای مبهم بر قامت آن ... جای ماندن نیست که نیست! که بنشیند؟ یا بیاساید؟ یا کمر راست کند زیر آن بارسنگین ...!
دیگر حجم طاقت هم تمام شده! هیچ دستی یارای بازگرداندنش نیست ! غروب هم نغمه هایش سودی نخواهد بخشید !
خیال می کنی ، کدام ستاره حاضر است از سر شب تا پاگشای طلوع زمزمه ی جدایی سردهد! و کدام شب پره تاب می آورد که ورق های کتاب قصه ی دلتنگی آن موج های بی امان را دانه به دانه در لابلای انگشت حیرت مرور کند!؟
صدا صدای پای امید نیست ! که امید سالهاست از این دشت رخت بربسته که شاید رد پایش هم دیگر در لابلای آن حجم سیاه غبار گم شده باشد!
کبک ها سر از برف بیرون آورده اند ! جغدها بال به بال هم داده می خواهند پروازی آغاز کنند تا آن سوی دشت های دلتنگی ! و مترسکها سرما خورده اند در این سرمای حسرت و غم بار !
چشمها رمقی برای باز بودن ندارند و لبها لرزان تر از همیشه ، چشم انتظار قطره ای اشک !!!