اینجا کویر غرق آتش است ...
اینجا همه ی دل خوشی ها سر به مهر مانده اند و حیران ، و بی قرار دانه های تسبیح چشم انتظاری را می اندازند...
اینجا شب هم سوزان است ، نه آفتابش ، داغی لحظه هایش!
اینجا طلوع هم شاید نای خودی نشان دادن نداشته باشد...
سکوت شب ، بی قرار می تازد ، تا آن سوی جاده ی غرور و کرانه ی آن دشت بزم رنگهای ابهام و تشویش را شاید به خروشی از امواج سحرگاهی می ساید ...!
جیرجیرکهای بال شکسته را چه به عشوه های دردگونه در قامت زلال مهتاب!!!
که نسیمی بوزد تا بشکند ، شاخسار از پنجره بیرون مانده ی گلدان شمعدانی بی رمق!
سایه ها همچنان در ناله سر خواهند داد...