سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

وقتی که راه آه ، بسته باشد و دردی دلنشین و گریبانگیر سایه به سایه این حلقوم خاک گرفته ، پیش بیاید و این عقده ناگشودنی از گلوی غصه دار هم نای سر باز کردن نداشته باشد ، همه اش می شود  یک چشمه اشک و یک دل خون...!!!

مگر صبح دم ها فرصت بازی دادن آفتاب تازه جان گرفته نبود ؟ که رنگ عوض می کند آن تکه ابر بی قواره از آن گوشه ی بی رمق آسمان!!!

شاید از این نیم نگاه طلوع هم ترسیده ! و شاید کار به کاسه ای رسیده که نیم کاسه اش رنگ آن آفتاب تازه جان گرفته به خود گرفته!!!

رنگ تابستان همان رنگ است که آفتاب را می نوازد وگرنه سیب گلاب چه کال باشد و چه رسیده ! فرقی ندارد که به کدام سوی روانه شود بر شاخه ساری که بادهای گرم این دشت بی پروا ، می رقصاندش!!!

و گاهی طوفانی بی رمق! و شاید یک گردباد از پیش تعیین تکلیف شده ! و شاید یک عالمه غرور که دست در دست هم داده باشند برای ریشه کن کردن همان درختچه ی رنگ و رو رفته ی سیب گلاب همزمان با نیم نگاه طلوعی که از پشت تکه ابری بی قواره چشمک زنان خودی نشان می دهد!

و کلام آخری که از همان ابتدا ، مرتب زمزمه می شود!!!

و این تلخندها ، از تبر هم تیز تریند!!!

اگر درختچه ی سیب گلاب به جای این میوه های کال رنگ و رو رفته ،قلب داشت ، بدک نبود برای دریدن!!!

با همان تبر تیز هم می توان قلب را دردید!!! خون فوران می کند از ریشه آن قلب رویایی!!!

و هیچ چیز ، مثل قورت دادن حجمی از آب دهان در آن لحظه دلهره آور ، آرامش نمی دهد !!!

مجنون هم از کارها نمی کرد!!!
و آن  جوی آبی که قبل تر ها ، مسیر آبش تو را به گلخانه ای زیبا می برد ... اکنون از آن جوی ، رد پایی مانده و  مسیر غبار گرفته و پراز خار و خاشاک ...از دایره محراب که گذر  کردی کمی آن طرف تر در زاویه ای به وسعت زاویه گوشه سمت پایین یک مثلث قائم الزاویه ! به سمت راست  زیر همان درخت توت ! توت قرمز بود یا سفید ! آن هم بماند ! درست روبروی  چشمان پر از اشک ، بهارستان نمایان است ، آن هم در تابستان !!! صبح باشد یا غروب فرقی ندارد ، تابستان  به بهارستان رحمی نمی کند!!!  آنجا بمان !  خیره شو !  سکوت کن و گاهی هم  لب به  غصه هایت وا کن ! آنقدر  دعای امن یجیب بخوان تا زیر زبانت که هیچ ، زیر کلمات بریده  بریده ات هم علف غصه سبز شود !!!

غصه خوردنت هایت که درماند از آرام کردنت ، آن قدر آب دهن قورت بده با طعم شور اشکهای چشمهایی که روزی برقش آفتاب را زمین گیر می کرد !!! و شاید با طعم مخاط مسیر تنفس به بند آمده ات!!!

این جا هر آنچه که صبر کنی ، آفتاب نمی تابد ، آخر سایه این بهارستان ، تابستانی تر از آن است که بتواند ، غرورهای به رقص درآمده را سرجایشان بنشاند !!!

و ...

بس است...

این همه یاوه گویی ، بس است...

کمی مرور کن ، شاید خودت بفهمی چه نوشته ای!!!