سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

چیزی برای از دست دادن نمانده است...
وقتی آفتاب هم نای تابیدن ندارد ، سایه ها  به امید کدامین طلوع شب را به صبح دم رسانند ؟ حال آنکه طاقت سحر هم سرآمده از آنهمه آوای گنگ جیرجیرکهای بی تفاوت !

چشمه ها خواهد خشکید!

رودی برای جاری شدن ، ندارد این صحرای ننگین !

و رمقی نمانده بر این خاک افسرده !

که خوش بین باشی که نیلوفری وحشی ، غریبانه سبز شود در لابلای چین های پیشانی این دشت خاکی!

که دشت هم خاکی بودنش را مخفی می کند ، در پشت هزار لای  دفتر خاطراتش ، که آه ، شیرازه اش و حسرت جلدهای غبار گرفته اش شده!

اینجا ، سنگ ها هم دل دارند ! چه برسد به سنگدلها !

اینجا ، حسرت تنها یکه تاز میدان است در جولانگاهی به وسعت قلبی شکسته و طبلی از امید که توخالی شده است از آهی سرد و نفرت آور!

شاید آفتاب یک روز تابستانی ، تیره ترین ابرهای نا امیدی را هم تاب نیاورد!

شاید غرور هم بخندد ! مگر می شود ، گردباد غرور و خودخواهی کم بیاورد در این پهنه ی بی وجدان!

و این گرد باد است که خار و خاشاک را هم به رقص می آورد !

و همچنان سنگدلها ، دل دارند ! مثلا...!!!

و گوش ها باید سر تعظیم فرود آورند ، در برابر عظمت آنهمه ادعا!!!

و چشمها باید خاضع باشند در پای قامت آنهمه ادعا!!!

و سنگدلها همچنان ، می بالند به دلهایشان...!!!

اینجا ، دلها لرزان که می شوند ، سنگریزه می ریزد از لب و لوچه هایشان !!!

و آن طرف تر جوی خون جاری می شود از لب و لوچه ی قلبی شکسته و مجروح ...!!!

"چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید" توهمی بیش نیست! که نیست !!! و شاید برترین جوک سال باشد در یک گروه مجازی با طعم عاشقانه!!!

همه ی شعر های بی ردیف و قافیه را هم در یک سبد بریزند ، دستی نیست که آن را در دست بگیرد !!! چون دیگر هیچ سارایی نیست که سبد در دست بگیرد در این دشت پر ادعا!!! که برگه های آن کتاب دبستان که  داد می زد " سارا سبد در دست دارد " هم خمیر شد و مقوای کارتنی شد که خرسک مزخرف  ولنتاین در آن قرار گرفت!!!

و سنگدلها ، طعم ولنتاین را هم از دست آن سارا ربودند و عوض کردند! با دلهایشان!!!

اینجا ، آفتاب باشد یا نباشد ، فرقی ندارد ، سنگدلها زیر نور مهتاب هم دل دارند!!!

شب هر چه بلند تر باشد ، ادعاها هم با او قد می کشد!

غروب نزدیک است!

کاش ، مجسمه ی غرور و ادعا کمی کنار بایستد ، تا آخرین ثانیه های آفتاب ، قبل از غروب ، کمی هم بر برگ آن نیلوفر خاکی بتابد...شاید امیدی باشد به نفس کشیدن دوباره اش ...