پایانی برای قصه ها نیست؛
نه بره ها گرگ می شوند ونه گرگ ها سیر...
خسته ام از جنس قلابی آدمها,
دار می زنم خاطراتی را که مرا دور کرد از رویاهایی شیرین ...
حالم خوب است اما...
لحظه هام درد می کند...
لحظه هایی که گاهی فراز داشت و گاهی فرود...
لحظه هایی که با تلخی هایش بیشتر خو داشتم تا با شیرینیهایش...
لحظه هایی که در آن پای رفتن نداشتم... !
لحظ هایی که از آن دست نیافتنی هایش را همیشه می خواستم و نشد... !
و گاهی از آن دسته خواستنی ها شدم ...
ولی ساده ی ساده اسیر پای شکسته ام شدم ؛ و لحظه هایم مست از آن آرزوهای دست نیافتنی ام...
دنیایم گاهی برعکس می شد...
و در این اوج خواستن ها ، بهشت بهانه ای شد برای نرفتن ...
که حتی لحظه های شیرین وصال هم شد ، وقت خداحافظی...
و باز هم خوشخیالی و آرزوی بلند...
کاش می شد، آغوش رفتن را برای یکبار هم که شده ، همانطور که در آرزوهایم هست ببینم ، کاش برای یکبار هم که شده غافلگیرش شوم...
من حتی با خدا هم شرط بسته ام...
که غافلگیر رفتنم نشوم...
شبها کسی نمی خندد و روزها هم خنده مفهومش را زیر نور آفتاب پهن کرده شاید نم هایش خشک شود...
کسی نمی داند ...
که چقدر خنده هایم درد می کند؟
این روزها گاهی شناسنامه ام را ورق می زنم ، به صفحه ی آخرش می رسم...
صفحه آخر شناسنامه زیاد مهم نیست!
هنوز صفحه آخر این شناسنامه ی خاک گرفته ، خالی است...
و مفهومی ندارد این خالی بودن...
بعضی اوقات باید خوب در آینه نگاه کنی؛
ببینی هنوز زنده ای یا نه؟
گاهی دلم خیلی می گیرد،
گاهی دو کلمه حرف مهربانانه می خواهد!
نه از شکل دوستت دارم؛ نه! بی تو میمیرم؛ نه!
فقط ساده ، شاید مثل:
دلتنگ نباش؛ فردا روز دیگری است... .
در اوج تنهایی هایم گاهی ، صدای آب می آید...
در حوض دلتنگیم چه می شود شنید ؟
کمی آهسته تر...!
غصه ام این است که ، ماهی کوچک دلم را میان دستان سنگین روزگار می بینم!
و غروب که می شود ، ماهی کوچک دلم ، سر از حوض دلتنگی بیرون می آورد و حجم سرخی شفق را می نگرد...
می گویند غروب جایی ست که خورشید برای آسمان می میرد...
می خواهم غروب کنم ، آسمان من کجایی....
یادم می آید ، یک بار وقتی می خواستم جاده ای را تجربه کنم ، با خودم گفتم دلم را می برم...
با خوشحالی پرسید کجا؟
گفتم: ... از یادم.
درد دارد وقتی با تمام وجود می خواهی بروی ... و همه می گویند ، مگر دوست نداری بمانی!
وتو نمی توانی ثابت کنی که هر شب با یاد عاشقانه های این دنیا خوابت می برد...
دوست داشتن یا نداشتن که به رفتن و نرفتن ارتباطی ندارد...
گاهی نیمه های شب ، این بغض لعنتی است که به جای عاشقانه های دنیا ، دل را نوازش می کند و دلتنگی را بی خواب ...
با من لج نکن بغض نفهم...
اینکه خودت را گوشه دلم قایم می کنی چیزی را عوض نمی کند،
بالاخره یا اشک می شوی در چشمانم؛ یا عقده در دلم...
آهای بغض دوست داشتنی ، از این به بعد ، بیا شبهایمان را با هم مرور کنیم...
شبهای با هم بودنمان را...
من درد می کشـــم اما تو چشمهایت را ببـــند !
برای دلم دعــا کنید...!
دلم خواب بی کابــــوس می خواهد...!
دلم کمی خــدا می خواهد ...کمی سکــوت...
دلم ، دل بریــدن می خواهد ...کمی اشــک ...کمی بهــت ...
کمی آغــوش آسمانـــی...
کاش در امتداد بی کسی ها دلم را جستجو نمی کردم....
باز هم باید بگویم... می خواهم تنها بروم...!
ترس از هیچ چیز ندارم...
وقتی یقین دارم بیشتر از خودم کسی دلم را دوست نخــواهد داشت...
می خواهم دلم را بردارم و بروم...!
ترس برای چه؟
هرچه که از دست می رود بگذار برود...
چیزی را که به التماس و ذلت به این خاک بی معرفت دنیا ، آلوده باشد نمی خواهم...
حتی زندگی...
حتی عشق...
بی رحمانه ترین اتفاق دنیا این است که هر روز چشمانم را باز می کنم و نفس می کشم... آن هم در هوای دلتنگی...
خسته ام...!
گاهی با خودم مرور می کنم ، این دلتنگی ها را و با حوای دلم نجوا می کنم ، که دوباره سیب بچین حوا...
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند...
روزگاریست که شیطان هم فریاد میزند: سجده خواهم کرد؛ آدم پیدا کنید...