باید بروم ...
اما نمی دانم کجا...
اینجا ، بوی غربت می دهد ، بوی هق هق داغی که بر قلبی مجروح نشسته...
اینجا ، چشمها را شعله ی غصه ای تلخ و جانکاه فرا گرفته ...
اینجا ، قله های درد سر به فلک کشیده و آه از نهاد سینه هایی سوخته سرکشیده...
اینجا اما میهمانی اشک به راه افتاده و چشمانی گریان ، تاب ماندن در حدقه ندارند...
اینجا ، صدای ناله می آید و ضجه ...
اینجا ، رهگذران هم متحیر از گریه های بی اراده و اشکهای روانند...
و در حجم حیرت و درد ، باور سنگدلی آن آسمان آبی همیشه مهربان ، سخت تر است ... آسمانی که با کور سوی ستاره ای لبخند به لب می نشاند و با بی قراری ابری، آغوش می گشود...
اینجا ، دستی لرزان است ، بلند شده به سمت وسعت بی کران مهربانی آن نسیمی که قرار بود ، آرامش بیاورد ...
نایی برای گریه و اشک هم نمانده ، چه برسد به فریاد...
چشمانی که تیره می شود از بی تابی و حنجره ای که کم می آورد در فریاد ...
بغضی به سنگینی بودن...مرهمی می خواهد از جنس رفتن...
بغضی که راه گریه را هم گرفته ... بغضی که مسیر فریاد را هم سد کرده ...
این درد را به کجا باید برد...
تجربه این درد سنگین ، تلخ ترین و سهمگین ترین تجربه ای است که روزگار می خواهد بچشاند...
و باید بروم...
اما نمی دانم کجا...