وقتی آسمان ابری نمی خواهد ...
آسمانی زلال ، شفاف و دوست داشتنی ، که شبهای پرستاره اش بستری برای آرامش و روزهای آفتابی اش ، حیات بخش ، قلبهای افسرده و دلمرده است ...
ولی این آسمان ، اگر سر ناسازگاری بگذارد و نخواسته باشد صاف بودنش را به بودن در کنار ابرهای تیره و تار برهم بزند ، فقط حسرت می ماند و یک دنیا زجر ...
و ابرهایی پاره پاره می شود ، هر لحظه به گوشه ای خواهد خزید...
لحظه ای به دامنه ی کوهی بلند که جز سرمای جانسوز ارمغانی ندارند....
لحظه ای به دشتی پراز سنگلاخ و خارهای چند پهلو که محنت و درد به همراه می آورد ...
و لحظه ای در کالبد غروبی تلخ و حیرت آور ، که هق هق لحظه هایش گوش فلک را آزرده ...
و شاید این نم نم باران است که ابرهای تیرو تار را به مرور آب می کند تا نای نبودنشان را جبران کند...
فرصتی برای ماندن نمانده است و کوله باری از حسرت و غصه ، که سنگینی اش را دوش به دوش می چرخانند...
قلبی برای تپیدن نمانده در این سینه ای که در پهنه ی آسمانی آبی و شفاف روزگاری به سرمستی و غرور سرمی نهاد و شیدایی می کرد...
جای ابر اگر چه تیر و تار هم باشد ، آسمان است ، به جز آسمان خانه ای ندارد ...
ابر در آسمان نباشد ، یعنی نیستی ... یعنی نبودنش ، یعنی ذره ذره آب شدنش...
و این وسعت و کرامت و عظمت آسمان است که ابر را از خود نمی رهاند ، در آغوش مهربانیش جایش می دهد و نوازشگر بالهای شکسته و مجروحش می شود!
کاش آسمان کرامتش را نشان می داد ، کاش دستان پرمهرش بار دیگر اشک از گونه های ابرهای غبار گرفته می زدود ...
و ای کاش ، آسمان ابری می شد و آنگاه باریدن می گرفت...
و شاید آسمان ، همدمی یافته از جنس مهتاب که ابرهای تیره و تار ، زیبایی این انس را می گیرند و آسمان ، ابرها را دور می کند از حجم خاطره ها...
و شاید ...