وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک می شود سد راهت ...
وقتی دنیا دست در دست زمان و زمین می سپارد که بشود زنجیری برای قفلهای دربهای آهنین مسیر عبورت ...
وقتی دلدادگی می شود رویا...
وقتی دلسپردگی هم می شود خیال...
منتظر هیچ دستی نباش که اشکهایت را از گونه هایت پاک کند... مگر خودت دست نداری ؟!
و منتظر هیچ شانه ای نباش که وقتی هق هق گریه ات شنیدنی می شود ، پذیرای صورت خیس و چشمان ابری ات باشد... مگر خودت زانوی غم نداری که بغل بگیری...!؟