و دیگر ، سکوت را هم فریاد نمی زنم...
نمی دانم ، باید گریبان چاک کنم در این مصیبت عظمی ، یا سینه بدرانم ، یا قالب تهی کنم...
و آن مامنی که همیشه آرزویش را داشتم که در آن بیارامم ، اکنون باید بر دوش بکشم ...
و خوابی که بخشی از آن وارونه تعبیر شد...
قرار بود ، من بربالای دستان پر ادعا نظاره کنم ، اما...
روزگار ، نامرد تر از آن است که به خواب هم رحم کند ، چه برسد به دل بی طاقت و رنجور من ...
انگار ، همه هستی ام ، همه آرزوهای دور و درازم ، همه وجودم ، همه صبر و طاقتم ، همه بود و نبودم ، را باید بر دوش بکشم ...
عجب زجری شود این روزهای بی تو بودن...
دیگر ، چیزی برای از دست دادن نمانده است ...
یک صحرا حیرت و درد و یک دنیا خاموشی و سردی چشمانی که دیگر به رویم باز نخواهد شد...
و باز هم تک درخت آفتاب زده ای که سایه های نیمه تمامش را برای انتظار به گامهای بی رمقم ، هدیه می دهد...