سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

لیلی، پروانه خدا

و دیگر ، سکوت را هم فریاد نمی زنم...

نمی دانم ، باید گریبان چاک کنم در این مصیبت عظمی ، یا سینه بدرانم ، یا قالب تهی کنم...

و آن مامنی که همیشه آرزویش را داشتم که در آن بیارامم ، اکنون باید بر دوش بکشم ...

و خوابی که بخشی از آن وارونه تعبیر شد...

قرار بود ، من  بربالای دستان  پر ادعا نظاره کنم ، اما...

روزگار ، نامرد تر از آن است که به خواب هم رحم کند ، چه برسد به دل بی طاقت و رنجور من ...

انگار ، همه هستی ام ، همه آرزوهای دور و درازم  ، همه وجودم ، همه صبر و طاقتم ، همه بود و نبودم ، را باید بر دوش بکشم ...

عجب زجری شود این روزهای بی تو بودن...

دیگر ، چیزی برای از دست دادن نمانده است ...

یک صحرا حیرت و درد و یک دنیا خاموشی و سردی چشمانی که دیگر به رویم باز نخواهد شد...

و باز هم تک درخت آفتاب زده ای که سایه های نیمه تمامش را برای انتظار به گامهای بی رمقم ، هدیه می دهد...