لبهای زخمی

نظر

 

بگذار سر بسته بماند پاورقی های حرف های نمناک دلم...

بگذار گذر کنم از دیوارهای قدیمی و مرطوب و این دل سپردن های کاهگلی....

دلم می خواهد حرفی که عمریست در گلوی خمیده ماه مانده به گوش ستاره ها برسد...

دلم می خواهد آتش چشم این خورشید را باران بفهمد...

شاید کمی حال طبیعت عوض شود...

دلم می خواهد هر بغض و حرف نگفته ای مانده به آسمان برسد و حتی اشک های خشکیده از سردی روزگار دوباره گُر بگیرند و هوای روزگار تازه شود...

بگذار حرف هایم روی چمن ها غلت بزنند و بین علف ها گم شوند...

بگذار قاصدک ها سر در گم شوند...بگذار کوهی انعکاس صدایم را به کوهی دیگر نسپارد...

یا حتی رودی از وضوی چشم هایم خبری نگیرد....

بگذار مبهم و در هم پیچیده بمانم...

بگذار اصلا در همین پاورقی ها خلاصه شوم....