وقتی صحرا برای ماندن صدایت می کند ، همیشه یک جاى کار مىلنگند…
نمی شود که صحرا لنگ بودن ها را جبران کند...
گاهى چوپان هست بدونِ گوسفند براى چریدن...
گاهی ستاره هست ، شب می خواهدبرود و گاهی طلوع که سر باز می کند ، ستاره خنده اش می گیرد...
گاهی انگشت اشاره روی گونه ای سر می خورد ، تا انتهای گوشه ی یک لب های بغض گرفته ولی ، لمس جای بوسه ، با خنده ستاره گره می خورد !
گاهی غرور جایش را به دلتنگی می دهد از سر شوق و گاهی از سر ناباوری و شاید هم از سر بی خیالی...
اندوه همیشه هست، تا دلت بخواهد ، نه صف می خواهد نه نوبت گرفتن برای گرفتنش!
و فقط آه که هست ، جایش را با هیچ احدی عوض نمی کند که مبادا آن بغضی که سد راهش شده بشکند و راحت کند آن سینه بی تاب را...!
درد همیشه می خواهد بماند ، جا خوش کند و سر به راه نباشد...!
ولی چشمانش را که به روی واقعیت باز می کند ، خودش هم گریه اش می گیرد... تنهاست ، دلم برایش می سوزد...
.
.
.
درد اما همیشه مىلنگند...
همیشه...
بىدرمان
بىمرهم
و بىهیچ روزنه ای
براى رهیدن…