صدای ناله ای راه را گم کرده است امشب ...
و حالا لحظه های تلخ ...
گرفتار سکوتی سرد و سنگینند...
و چشمانی که تا دیروز به عشق شاپرک خوش می درخشیدند...
عجب این کوهها در آن سوی صحرا، چه غمگینند...
چراغ روشن شب بود...
برای آن نگاه سرد ، چشمان پر از اشکی ...
چه خواهد شد ...
پر از دلشوره شد یک قلب خاموشی ...
صدای نای بی تابی شبی بی تاب و دلگیر است...
" کجا مانده نگاه بی هیاهوی طلوعی روشن و پربار "؟؟؟
و قلبی که هزاران بار در هر لحظه می میرد ...
امشب باران هم بوی نبودن را می داد ...
و دل چه کودکانه در تمنای نگاهی آسمانی بود ...
که با نگاهی احساس گنگ آشنائی کند ...
امشب باید دوباره به حقیقت این مطلب ایمان آورد ...
که " امید آمدنش " همان باران است ...
دلی امشب سخت بیمار است
و در بیماری مرگی فرو خفته
نگاه دیده ای لرزان و بی تاب است
چرا این دل گرفته ست و
و نگاهی بی صدا در غربت یادی چنین بی تاب می گرید
چرا دستان اندوهی
کمی سرد و کمی پر التهاب
تن بیمار او می سوزد از درد فراقی تلخ
چرا امشب چراغ خانه خاموش است
چرا دستی عرق کرده
چرا چشمان دل گریان و نالان است
عجب ایام نا مردی
عجب صبری خدا دارد
دل امشب خواه یا ناخواه
خود را می سپارد بر سر باد هوای صبح گاهی تا نسیم آن
زداید غصه های بی شمارش را
دل امشب کوه های غصه هایش را فرو می ریزد اما
کاش می شد قطره ی لبخند را از روی لب های سحر بر داشت.