بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسأله لا یعقل بود
آشفته ام ، آشفته وسرگردان و حیران در این میانه بازار دلتنگی و حسرت...
نمی دانم باید در این آشفته بازار چشمانم را باز بگذارم با بر هم نهم؟
سرم را به یاد مهربانیهای نسیم دلنواز هر آنچه در دل دارم ، به شانه ی غم می گذارم و با زبان بی زبانی ، دلم را فریاد می کنم... فریادی به وسعت غروب بیابانی نا آشنا و غریب...
بغض گلویم را گرفته است ، نه این بغض نیست که خود هجران است و دوری از سینه ی تنگ درون...
و مروارید های اشکم در فراق این نسیم دلنواز بر روی کویر تشنه ی دیدگانم ،جاری می شوند...
جمله هایم کوتاهند ، ولی غمم چون کوه بزرگ...
گریه هایم آهسته و بی نوا ولی سوز وجودم به بلندای زمانه تلخ...
هر سحرگاهان که نسیم دلنواز هستی رابه یاد می آورم ، اشکی می ریزم ؛ زیرا می دانستم رابطه ی زیبای سحر با این نسیم دلنواز را، که مرا تسکین می دهد یادش و نوازش دلربای خنکای آمدنش...
دریای اشک از غم نیست ، از غربت و حسرت است که سایه شومش پهنای سینه را فروزان از آتش هجران کرده ...
هیاهوی رفتن آن نسیم دلنواز ، در گوشم طنین انداز شده و با صدای رفتنش ، صدای گرفته ام دیگر طنین نخواهد داشت...
و دیگر هیچ دستی سحرگاهان مرا نوازش نخواهد کرد...
آن نسیم که بر پهنه ی قلب زخمی ام نوزد ، دیگر هیچ گلی برایم زیبا نیست و هیچ عطری به مشامم خوش نمی آید...
بگذار بگریم...
بگذار بگریم و آرام اشک بریزم...
مرغ خونین بالی درون سینه ام بیقراری میکند ، بی تابی های زمانه راه گلویم را بسته است...
نفسهایم به شماره افتا ده اند و هیجان غم جدایی مرا به این سو و آن سو می کشد...
می خواهم آرام بگیرم اما ، مانده ام که به دل چه بگویم؟!
چو قطره ام من و درد جدایی دریاست
شگفت نیست که در خاطرم نمی گنجد !؟
وگر همپای مه و مهر در جهان گردیم
بصد چراغ نیابیم ، آنچه گم کردیم