می شنوم ، صدایت را ... از عمق جاده های بی قراریم و از تودر توهای سرد ترین آه وجودم...
و نفس نفس زدنهای قلبی رنجور ، در تکاپوی روزنه ای تا آنسوی شعله هایی که روزگاریست ، می سوزاند ، بی مهابا...
می سوزاند ، خاکسترمی کند زیر خروارها غرور و دلتنگی ...
و شاید آهی ، حسرتی و سوز نگاهی ، غرور و دلتنگی در یک قاب را به نیشخندی مهمان کند...
حرف به حرف این روزها را باید از سر دلتنگی معنا کرد نه از سرور سایه های زیر ابر ، که ابری ترین آسمان هم گاهی ، به شوق قطره ی شبنمی ، بغض می کند و نفسش بند می آید...
وقتی بهار هم باطراوت آفتابی اش ، شکوفه های خسته ی این باغچه ی سر به مهر را شکوفا نکند ، آتش سوزان سینه ای سوخته ، دامن دلی را خواهد گرفت که سکوتی غمبار را برای داغ نهادن بر همه ی آشفتگی های رویاهایش برای خود تا سحرگاههان زمزمه می کند...
و چرخ همان چرخ است و تاب در عین بی تابی ... و آوای کودکی که به سرد وگرم روزگار نیشخند می زند ، چرخ چرخ عباسی ، خدا منو نندازی...
و غافل از اینکه ، این چرخ را تا خدا بچرخاند ، می چرد و تا خدا بخواهد استوار میماند بر آن...
و اشکی که هنوز ، نمی خواهد معنای بودنش را برای گونه ای که از سیلی روزگار سرخ و آفتابی است ، مرور کند...
دانه های بهاری ترین باران ها و شبنم بی فروغ ترین غروب این وجود غم گرفته را باید از دسترس دوست داشتنی ترین شاپرکها هم به دور داشت که شاید ، آبی شود بر آتش شکوه و عظمت دنیایی به وسعت یک روزگار آفتابی...
و بازهم موجهای سهمگین ، افکاری طوفان زده ، که نه لنگرگاهی می شناسند و نه ستونهای سنگی ساحلی به وسعت یک دشت پر از یاس را می فهمند و نه سر قرار دارند با آوای بی رمق قناری های زرد و دلشکسته ی آن تک قفسی که طاقچه ی خاک گرفته آهی را به بودنش دلخوش کرده است...
و شاید سنگی ، به سیاهی غفلت و فراموشی باید یافت ... تا به آن بخورد ، سری که سودای باران دارد ، سری که آرزوی نفس کشیدن در هوای دلش را دارد و سری که بر باد خواهد داد کوله بار حسرتش را در ساده ترین بازی روزگار...
و همچنان ، لکه ابری که سیاه و کبود از قضاوتهای بی مهابای سحرگاهانی سرخ فام ، بی رمق به این سوی و آن سوی آسمان آبی بی ستاره خود را می رقصاند ، به دنبال بزمی از غوک های چشم بسته ای است که آسایش را برای لحظه ای هم که شده از آنها بگیرد و به آفتاب بدهد...!!!
و دست مانده است بر روی دست ... به نشانه ی گذر روزگاری که گذشتنش به شعله ای بیشتر ماند که می سوزاند و خاکستر می کند...