وقتی همه ی غم های عالم ، فراسوی نگاهت را در بر بگیرد و آستانه تحملت ، تاب این همه اندوه را نداشته باشد ، ساکت و آرام خواهی نشست ، به گوشه ای که شاید تنهایی ها هم نتوانند ، تسکین دهند این آه پر آتش را ...
آن روز ها که غبار غفلت می نشاندی بر کالبد زمان بودن در مسیر ترنم نور ...
و آن شبهایی که در دایره ی باصفای بارانی از رحمت و معرفت ، به گرد وجودت حبابی به کوچکی جهالت و غرور می نشاندی ...
و آن لحظاتی که می توانست ، تمناگر آستان همه ی مسیرهای آرزوهایت باشد را به شعله ی پر دود و سیاه سرابی خاکستری گذارندی...
اکنون ، حسرت تکرار آن ترنم نور و شبهای باصفای بارانی و لحظه های سیر در مسیر آرزوها ، شده همه ی غم های عالمت...
چه ساده لوحانه از کنار همه ی آن خرمن های پربار گذشتی ...! و چه وقیحانه پشت کردی به دامن پر ستاره ی آسمانی که جز مهربانی چیزی برایت به ارمغان نیاورده بود...!
پنجره هایی که آفتاب را در آنسوی خود داشت ، شب و روز جلوی چشمانت ، فریاد می زدند و نوید روشنایی می دادند ولی تو چشم دوختی به آن تار عنکبوتی که در گوشه ای از آن طاقچه ی آفتاب گیر جا خوش کرده بود و دل خوش کردی به این جا خوش کرده ی ناخوانده ...!
و چه شبها که میهمانی آسمانی ترین لحظه ها برایت مهیا بود و پذیرایت بودند با آغوش گرم و مهربان ، ولی به گوشه ی عزلت خزیدی و در سراب آوای جغدی شوم غوطه ور شدی...
روزنه های نور ، از آسمان و زمین ، تو را می خواند ، التماست می کرد ، تمنایی به وسعت قرنها مهربانی ، تو را می کشاند به سمت همه ی آرزوهایت ، و تو... هنوز هم سرگرم تصویر رویایی یک پروانه ای بودی که نه بال داشت و نه شاخکی برای زنده بودن...
و موجهای سهمگین غفلت و جهالت که تو را از آن ساحل آرام وجودت ، دور می کرد در آن پهنای سر سبز از لاله های مهربانی که چشمانت یارای دیدنش را نداشت و فهمت از وسعت درکش غبار گرفته بود...!
و هم آغوش سیاه ترین آه بودی...! در اوج قله ی سکوت...
و باز هم مثل همیشه ، قطرات شبنم صبحگاهی که بر پهنه ی مهربان آن ساحل آرام نقش بسته بود ، سکوت مبهم حباب های گرداگردت را شکست و دستانت را به سوی مهربانی ها بلند کرد...
و اکنون جز حسرت بریدن شاخه های نو رسته ی اقاقی ها چیزی برایت نمانده است...
نهال های نارنج ، هنوز هم به نگاهی محتاجند...