به رؤیا دیده ام من بارها این دشت را؛
درختانش چه زیبا راز مستی را به گوش ذره های خاک می گویند.
به رؤیا دیده ام اما کنون هشیار و بیدارم
و من در فکر آن سنجد به خوابی خوابی خسته و خاموش خواهم رفت؛
و در رؤیای خود غصه هایم را به گوش تک تک این سروهای سربه زیر
به گوش تک تک این قطره های جاری آب
بازخواهم خواند.
و من می دانم اینجا هم زمانی زیر پای ماهرویی از تبار آشنایان بوده است.
و من اما نمی دانم
که آیا بازهم روزی
پریشان طره ای اینجا
به دست زوزه های باد
خواهد رفت یا نه...
من نمی دانم.