و آسمانی را دیدم که در رویا به سر می برد...
پروانه ای دیدم که شعله می نوشید...
غصه ای را دیدم که عذاب می کشید...
آتشی دیدم که آه از نهادش بلند بود...
آهی دیدم که ا غربت می نالید...
و غمی دیدم که آب می شد ...
آبشاری دیدم که از کوهسار بالا می رفت...
و درمانی دیدم که از درد می نالید...
و ناله ای دیدم که درد مند بود...
...
و اندوهی که با غم دست به گریبان بود را دیدم...
و خیالی که در اقیانوس اوهام غرق می شد را دیدم ...
و سفره ای دیدم که سبد سبد اندوه در آن می ریزند...
و سایه را دیدم که در آفتاب می سوخت...
و دیواری را دیدم که از ستونهایش گله ها داشت...
و بزرگ راهی را دیدم که با انتهایش غریبه بود...
...
و دیدم ...
کبوتری که از آسمان می ترسید...
پرنده ای که در دامی خانه داشت ...
پروانه ای که آتشی را نوازش می داد...
آسمانی که جاده هایش خاکی بود...
دفتر ی که با برگه هایش بیگانه بود...
و حقیقتی که از دروغ ساخته شده بود...
و باز دیدم...
رود خانه ای که آب نداشت...
دیواری که از سنگهای جدایی ساخته شده بود...
و خانه ای که آسمان نداشت...
دی ماهی که برف نبارید...
و فروردین که یک شکوفه باز نشد...
و چشمانم را باز کردم:
شاخه ای دیدم که شکسته بود...
چشمی دیدم که بسته بود...
دلی دیدم که خسته بود...
و قلبی که شکسته بود...