دلم ، وجودم ،.... به دنبال رویایی ترین شهد لبانت تمامی گلهای وحشی را خواهد مکید
در آغوش سحر تنها یک طلوع را آرزو خواهم کرد
نگاه دلربای شیرینت را
آمدنت را هزار بار برای قلبم مشق کرده ام
دستانم را برای نوازش گیسوانت هزاران بار با عطش عشقت اشنا کرده ام
و تو برایم از بهار خواهی گفت؟
بهارت را به قلب تنهایم نوید داده ام
برایت زیبا ترین گلهای باغچه دلم را در گلدان چشمانم گلچین کرده ام
و چه دوست داشتنی است نگاه سبز و رؤیاییت...
چه تنماها که در افق نگاهت سوسو می زند و نگاه پر تمنایم را به خود می خواند...
و چه زیباست موج گیسوانت که در دریای طوفانی دلم در حرکتند
و چه دلفریب است قوس ابروانت که نگاه نازنینت را در چلّه نهاده و قلب مرا نشانه رفته است...
بودنت برایم بهار است و بهار را سرافراز بودنت کرده ای ...
شکوفه های امیدم با نسم دلنواز بودنت باز شده اند و بارش زیبای مهر و محبت تو کویر خشکیده روحم را نوازشی داده است...
کوچه های دلم را برای تو چراغانی کرده ام ...
حریم قلبم را برای تو از صداقت و پاکی فرش کرده ام ...
برایم از بودن بگو ...
و ای کاش نسیم وصالی می وزید و یعقوب سینه ام را با شمیم روحنواز یوسفم آشنا می کرد ...
و ای کاش جاده ای را می شناختم که قدمهای بودنم را به چاه زنخدان یوسفم رهنمون شود...
و ای کاش چشمانم توان جاری کردن نگاهی را داشتند تا به انوار قدسی یوسفم خیره شود و ...
و من در این شب تنهایی قصه چاهی را برای دلم مرور می کنم...
و دل اینگونه پایان قصه ام را در ذهن می نگارد...
حسادت برادران یوسف را به چاه نینداخت!!!!!!
بلکه گریه های نیمه شب و ناله ها و مناجاتها و درخواستهای آن چاه بود که خدا اجابت کرد و یوسف را به چاه انداخت...!!!
عشق چاه به یوسف بود که یوسف را به خود کشید ...
و آن لحظه وصال چاه با رویاهایش بود تا لحظاتی را با یوسفش سر کند...
و آن چاه هم از جمله خریداران یوسف بود...