این ابهام لعنتی دست بردار نیست ...
و این آخرین جمله ی شاپرک تنهایی بود که گلبرگهای غبار گرفته ی شقایق های وحشی را یک یک ، سر می زد غر غر کنان ، اشک حسرت می ریخت ...
بی تاب می شد وقتی که شبنمی بر سر راهش قرار می گرفت و دست و پا زنان ، برای رهایی از این دام خود ساخته ، تلاش می کرد...!!!
چشمانش اشکبار و لبهایش لرزان تر از همیشه ، دستی به سوی آسمان کرامت شاخه ای نیم شکسته می برد و آفتاب را دوباره یاد می آورد...
دلی آزرده ، سینه ای خسته و آهی سوزان تر از همیشه ...
می خواهد برای ناله هایش مامنی بیابد به وسعت ، یک دشت پر از شقایق ...
می خواهد ناله هایش را مخفی بدارد از همه جیرجیرکهای خفته در این صحرای بی معنا ...!
می خواهد ، نای چشمانش را بسنجد با نظاره بر مهتابی که شاید تا لحظه هایی دیگر ، تصویرش خودنمایی کند در گوشه ی لجن گرفته مردابی سرد...
و این شاپرک ، تنها بازمانده از نسل ، پروانه های پرسوخته ایست که آتش را با اشکهای خود ، مهار کردند ، آتشی به حجم ناله های غفلت و بی خبری ...
و این شاپرک ، از همان نسلی است که دستهایشان ، به سمت آسمانی بلند بود که شبنمی برای زنده ماندنشان ، فرستاد ...
و شاید آه ، ساده ترین سرمشق این روزهای زندگی آن شاپرک است ، برای تقابل با ساز و برگ زیستن...
هق هق گریه هایش ، آهنگ دلنواز همه ی آن جغد هایی شده ، که سر به بام درخت خشک بی قراری نهاده اند و شب پره هایی که گاه به گاه ، با نیشخندی ، سایه های تلخ سکوت را می شکنند ...!
و ناله های ساده اش که نه سوزی دارد و نه اشکی ، فقط آن درون است و آتشی بر دل بی پروایش...
باید برای تاب آوردنش ، قدری هوا عوض شود ...