این روزها ، آفتاب هم ، چشم براه مانده است...
برای رسیدنی که آبی بیکران دریاها و پهنه ی زلال دشتها و سایه های در هم جنگل ها هم آغوش به سمت روزنه ی این آفتاب باز کرده اند...
باید قدری ، کنار بایستند ، حجم مبهم مهتاب...!!!
باید قدری ، مدارا کند ، ترنم بی نوای ستاره ای تاریک در دل شبهای سرد...!!!
باید کمی ، دست برد ، در دلنوشته های پروانه ای خسته ، که بالهایش را تنها برای گرم شدن ، در کنار شعله ی بی رمق شمعی نیمه جان ، می نشاند...!!!
سودای درد دارد ، آن زخم کهنه ی روزگاران سپید...و آیین دیرین جوانمردی را باید از برگ برگ همین کتابی مرور کرد ، که شاید گوشه هایی از صفحات بی سطرش را جداکرده اند و به عنوان مرهمی بر این زخم ها نهاده اند...!!!
باید واقعیت را دید ... و بر شمرد ، همه نفس های به شماره افتاده بهار را...
شب هنگام که فرا می رسد ، دوباره شب پره ها ، دوباره ، روزنه های تاریک ، دوباره ، جغد های شوم و بی حیاء ...
دوباره نور کم سوی ستاره ای که ، رنجور از پر های پر طپش شب پره هاست و دوباره ، روزنه ای که نمی خواهد همراهی کند ، نمی تواند ، راز داری کند و نخواهد توانست ، پا به پای سو سوی آن ستاره ی رنجور ، قد علم کند...!!!
و جغد هایی که شوم بودن ، به تمسخر ی سرد به معامله می گذارند ، سر بازار بی رونق ، غبار گرفته ی آن آشیانه ی متروک ...!!!
و دست آخر ... این قلب نرم و بی رمق شمعی است که ذره ذره آب می شود و بر پهنه ای گونه های رنجور آن ستاره بی رمق ، گل حسرت می نشاند...!!!
امشب دوباره باز دلم شمع راه توست...