به نام او که دل را برای دل بستن آفرید...
شبی که آسمان دلم بی فروغ بود
و ا زکرانه دشت غرور من
صدای پای طلوعی به گوش نمی رسید
و از ستاره و شب هم خبر نبود...
و در عبور پر از غصه های تنهایی
و در برابر طوفان دلتنگی
زیر سایه ای بودم
چشمها بسته
سینه ام خسته
توان جاری یک اراده
نداشتم من
و ناگاه...
آسمان ، پر از ابر آبی رحمت
و جویبار های امید
لبریز از اراده ناب
و چشم باز کردم
در اولین نگاه
رنگین کمان مهربانی و عاطفه بود
و آهوان محبت
کنار جویبار امید
صف کشیده تا آن دشت
و دشت خاطره ها
کرانه اش سپید
و برف مهر ، روی سبزه هاش باریده
کمی تا میانه آن دشت
کنار جاده های راه راه حقیقت
روزنه ای هست
به رنگ حجم دل من
و من...
اسیر رقص همان آهوان گریزانم
به زیر آبشار پر از حجم روشنایی عشق
و در پناه غرش ابرهای غرور
حریر می غلطد
دو پله
دو نردبان عطوفت
دو دشت
دو کوچه تا رسیدن دل تا حریم عشق
و در تقاطع آن کوچه های رویایی
هزار حس غریبه همیشه حیرانند
اسیر حس غریبم
و با ورود به آن کوچه های رویایی
تا حریم عشق خواهم رفت
...
کنار کوچه ای از جنس مهر راهی هست
به سوی میکده نور
به آسمان غریب...
و ساحلی که در آن دور دستهای امید
در آغوش کشیده ،
حجم دلتنگی من را
و پروانه های حجم وجود
آهسته می خوابند...
به روی انحنای کوچه باغهای نگاه
...
و در آن لحظه که آسمان خندید
پروانه های پریشان دشت های امید
پرزنان به سوی کوچه های رویایی
نغمه می کردند...
و در کنار همان کوچه های رویایی
که هر قدم
گلبوته ناز روییده
سحر
به غنچه گلبوته ها می خندند
پروانه می رقصید
به روی گلبرگهای پر از جنس آشنایی و مهر
و پروانه های پریشان دشت های امید
به روی دامن گلبرگهای غریب
خوابیدند...
چه لحظه ایست ، آن وقت...
...
ستاره از افق آسمان نگاه
و مهتاب از کرانه دور دست غروب
و ابر از پس شاخه های روشن صبح
به این ترنم عشق خندیدند...