مولای من… سرورمن …
ای بزرگی، که پایان بخش رسالت محمد و احیاگر حق علی و فاطمه ای، ای امامی که در وقار و جود چون حسن، در شجاعت چون حسین، در زهد چون سجاد، و در علم چون باقری،و در راستی چون صادق، در عفو چون کاظم، در احتجاج چون رضا،در تقوی چون تقی، در پاکیزگی چون نقی، و در ابهت چون پدر بزرگوارتان عسکری هستید،
مولای من….
شب هجران طولانی شده، تیغ فراق جانم را خلیده است، این شام تیره ام را به طلوع پاکت روشنی بخش و کلبه ی سردم را به یمن قدومت گرما ده. دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد،
" همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ ... تو کجایی؟ تو کجایی..."
و تو انگار به قلبم بنویسی :
که چرا هیچ نگویند
مگر این رهبر دل سوز، طرفدار ندارد، که غریب است؟
و عجیب است، که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش، به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش
زیاد است، که گویند
به اندازه یک «بدر» علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد!
تو خودت ! مدعی دوستی و مهر شدیدی!
که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟»
تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت،
ز هدایت، ز محبت،
ز غمخوارگی و مهر وعطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد،
چه زمان ها که تو غافل شدی و یاربه قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی!؟
و ای کاش بیایی!