در لابلای همه ی مشغله های روزهای کاری اولین هفته ی سال نو ، نو شدن دل بی تابم را حس می کنم...
می توانم ، به سادگی درهای سینه ی تنگم را بر مرور تلخ ترین خاطرات سال گذشته ببندم ، ولی سایه های واهمه و ترسی مبهم ، هنوز هم بغضی خشن و دلگیر به جانم می افکند.
دستانم لرزان تر از همیشه ، به سوی ساحلی که آرامشش را در سهمگین ترین امواج جهل و بی تفاوتیم ، از من دریغ نداشت ، بلند است... دستانی با رنگ عاجزانه ترین التماسها ...
باید برای نو شدن احساسم ، تلاش بیشتری کنم...
برای نو شدن ، همه ی نگاههایی که روزی به آتشی مبهم سوزاندم...
در کرانه ی غم هایم ، روزنه ای از امید ، چشمک می زند ، برای خندیدنم ، برای گرفتن دستان لرزانم ، برای رد شدن از همه ی غربتها... باید به احترام بودنش در کنارم ، در سجده ای مشترک ، سر به مهر عشقی بگذارم که سالهاست بوی محبتش سرمستم کرده ...
و دست آخر ، نمی دانم ، چه اندازه دلتنگ لبخند های سردش هستم...