همه ی غصه ام به این است که بادستی خالی و توشه ای به وسعت سراب ، دیده بر این مسیر نهاده ام و سالهاست که درهمین ابتدای مسیر ، تنها حسرت است که سایه ای تلخ بر وجودم افکنده ...
و ای کاش ، چشمان نظاره گر ، غبطه ی این سراب نمی خوردند و آرزوی این سایه تلخ نمی کردند... چرا که مشکل این دل است ... این دلی که هر لحظه با خود در وصفش نجوا می کنم :
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی ؟
و ای کاش در پهنای این سراب شوم ، دام های دلبستگی و دلدادگی های دروغین نبود که بال پروازم را این چنین ببندد... و ای کاش ...