حسرت نرسیدن به خواسته ها اونقده سنگین بود که آخرش تاب نیوردمو با بغضی از ته وجود پا شدم رفتم در خونه ی کریمه ی اهل بیت...
اول بگم ... می ارزید همه برنامه های این دو روز رو منتفی کردن ...
و مجلس هایی که به خاطر این تصمیم به هم خورد و دوستانی که کمی دلخور شدند... و همه برنامه ریزیهایی که به یکباره فدای این دل حسرت گرفته شد...
و صبح سرد یک روز پاییزی درست روز قبل از اربعین و جمعه ای که بوی دلتنگی گرفت و یه دعای ندبه نصفه و نیمه تو مسجد جمکران و یه حال و هوایی تازه و دل چسب...
و دلهایی که ندبه کنان ، بی تاب شد...
و یه عزاداری شیرین و دلنشین در شب اربعین در شبستان حرم حضرت معصومه (س) ...
و حجم بالای مراسم عزاداری در این شهر مقدس... فقط این رسوم غلط در دسته های عزاداری قم یه کم دلو آزار می ده ...
و روز اربعین و زیارت اربعین با جسمی خسته و دل تنگ و بغضی که راه نفس رو هم می بست ...
و جالب تر از همه ، عربهای عراقی که از عادت همه سالشون جا مونده بودن و به رسم زدودن این حسرت سنگین ، کفش زائرین رو واکس می زدن ، آنهم با اشک ...
و مدل کوچیکی از پیاده روی اربعین کربلا...
ساعت 13 روز اربعین ، حرکت از حرم حضرت معصومه (س) به سمت مسجد جمکران ، در بلوار حرم تا حرم ... به طول 7 کیلومتر ، خیل جمعیتی که حسرت رفتن به کربلا رو دلشون مونده بود ، و موکب هایی که در مسیر این پیاده روی علم شده بود ، و صحنه هایی که یادآور آن همایش بزرگ اربعینی بود...
و خستگی و نق زدن همراهان ، کفشهایی که تاب این پیاده روی 7 کیلومتری رو نداشتند و این آزمون ساده ای که برخی از همراهان در همان کیلومتر اول نمره منفی از آن کسب کردند...
و شله زرد های آخری که در میدان سلام با طعم شکر به کام، شیرین نشست ...
و شاید مثل همیشه ، بانوی کریمه می بایست ، اذن دهد ...
اذن توفیقی برای آینده...
واسطه گری برای نعمتی که اگر حیات جاری بود ، نصیب این دل حسرت گرفته شود...
انشاء الله...