دلم را چون هاله ای از جنس تمنا
با جامه ای مندرس و سیاه شده در پیچ و تاب دنیا
به درگاهت اورده ام
تا لباسی از نـــــــــور بپوشانی اش
دیدگان نم ناکم شب و روز را به هم پیوند داده اند
و لبان ترک برداشته از عطش زمین را سراب میکنند
انقدر تازیانه روانه اش میکنم
تا دمل های چرکین گناه و غم که در وجودش رخنه کرده اند سر باز کنند
و نگاه ِ پر از مهر و تبسم تو مرهم و نوشی بشود بر روی زخم هایش
نوش دارویی از جنس عاطفه
سبک که شد
کم کم بال دربیاورد و از پهنه ی زمین
تا عرش آسمان یک نفس اوج بگیرد
و هر گاه خسته شد
و ناخواسته در کوچه های هوس بال زد
راه گم کرد ...
بر شانه های زمین آرام بگیرد
و تو دستی بر بالهایش بکشی و گرد و غبار راه از تنش بزدایی و
با موج حضورت دوباره پرش دهی
راه نشانش دهی
و آغوش بگشایی برایش ...