سایه ای آشفته ، با طعم دردهایی نهفته ، دائم گام می نهد بر دامنه ی قلبی سرد و تنها ...!
مخوف ترین لحظه ها را می آفریند ، چشمهایی که بسته اند و نمی خواهند این لحظه ها را مرور کنند...!
و دردهایی که نهفته خواهد ماند ، در فراسوی همین لحظه های مخوف...!
چرا فریادی بر نمی آید ، از نهاد این دل رنجور و آتشین ...؟
چرا تحمل این کامها به سر نمی آید ؟
چرا افسردگی نمی آید بر این دشت سایه بیفکند و سبزه زارهایش را لگد مال کند؟
چرا شتاب نمی کند این نسیم سحرگاهی ، دلنوازی را رها نمی کند ؟
ای کاش پرنده ای از این دشت ، آب و دانه می خورد ...!!!
ای کاش این پراکنده گویی ها را می شد حجم داد !
ای کاش می شد از واقعیت جور دیگری نوشت...!!!