چشمانم باز باز است ، ولی چندان میلی به دیدن ندارم ...
و گاهی برای نیم نگاهی التماس می کند ، التماسی از جنس فریاد ، از جنس تمنای سرد...
و گاهی برای دستهایم ، دسیسه ای ...
سردی نگاهش ، تلخی خواسته هایش و دستان منتظرش ، انگار پایانی ندارد...
باید از ابرها باران بخواهم و از بارانها سیلابی ...
باید از چهار گوشه آسمان برقی بزند ، خاموش کند این شعله ی کم سوی غفلت را ...
باید از هر غصه ای ، قصه ای بسازم و ورق ورق کتاب خاک گرفته ذهنم را با آن مرور کنم ...
سایه ها همچنان ؛ آشفته و بی قرار ، چشم دوخته اند بر همه ی آن سفره ای که گشوده ام ، برای سیر شدن ...
باید دست ها را نبینم ، چشمها را باز کنم اما تار ببینم ...