سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

چشمانم باز باز است ، ولی چندان میلی به دیدن ندارم ...

و گاهی برای نیم نگاهی التماس می کند ، التماسی از جنس فریاد ، از جنس تمنای سرد...

و گاهی برای دستهایم ، دسیسه ای ...

سردی نگاهش ، تلخی خواسته هایش و دستان منتظرش ، انگار پایانی ندارد...

باید از ابرها باران بخواهم و از بارانها سیلابی ...

باید از چهار گوشه آسمان برقی بزند ، خاموش کند این شعله ی کم سوی غفلت را ...

باید از هر غصه ای ، قصه ای بسازم و ورق ورق کتاب خاک گرفته ذهنم را با آن مرور کنم ...

سایه ها همچنان ؛ آشفته و بی قرار ، چشم دوخته اند بر همه ی آن سفره ای که گشوده ام ، برای سیر شدن ...

باید دست ها را نبینم ، چشمها را باز کنم اما تار ببینم ...