وقتی همه چیز دست به دست هم می دهد تا دستت را بگیرد ، بلندت کند ، راهت بیندازد ، نفسی دوباره به جسم بی جانت دهد ...
ولی انگار طاقتی برای ادامه مسیر نمانده ، اراده ای نیست ، توانی برای پیمودن راه نیست...
اینها همه آن هجمه ی توهماتی است که زیر سایه ی ابرهای یاس و نومیدی جولان می دهند!
و باز هم همان دستهای مهربانند که پرده ی تاریک این سایه های متوهم را کنار خواهند زد ، روزنه ای می گشایند ، نوری که می تابد را به چشمانی خسته و رنجور رهنمون می شوند و دستی بر آستان غبار گرفته سرای وجودت خواهند کشید...
همتی دیگر می طلبد ، ایستادن ، و شروعی تازه !
افتان و خیزان های شبهای سرد و تاریک ، زخمهای عمیق و چرک گرفته ی پای رنگ باخته ، رخنه های پر درد لبهایی زخمی و خونابه ی چشمانی کم سو و نا امید را باید به در مسیر نسیم مهربانی دستهایی که برای نوازش لحظه شماری می کنند ، نهاد ... باید پذیرفت ، لطف و عطوفتشان را ،باید آغوش گشود بر همه ی مرهمشان...
گاهی مرهمی بر زخم درد دارد ، رنج دارد ، فریادت را به بلندای آسمان احساس می رساند ، ولی مرهم است ، درمان می کند ، نجات می دهد ، خلاص می کند ، همه وجودت را از آن آلودگی و پستی و رنج!
باید باور کنی ، دستانی که لحظه لحظه تاریکی ها ، خط مهربانی جاده را با انگشت اشاره اش نشانت می داد ...!
ای کاش با همه وجودت دست با دامنش می شدی ، حال که دامنش گشوده ، چون سفره ای رنگارنگ ، چون دشتی پر از شکوفه های یاس...