از روزگار رفته حکایت کن
از عشق ، آشتی
از روستای ساده ی یکرنگی
از روزگاری که تَصَنّع هنوز...
به زندگی مان سرک نکشیده بود
خنده ها مان طبیعی بود و
دلتنگی ها مان طبیعی
از زمانی که دعوا بین مان معنا نداشت
و قهر کردن ،کار مردمان بد بود
حکایت کن از روزگاری که دوستی
حضوری محسوس داشت
و هیچ کس...
با خنده خنجر نمی زد!
از روزگار رفته حکایت کن...