لبهای زخمی

نظر

غروب نزدیک است...

غروب  آسمان قلبی تنها

غروب سرد و غم انگیز چشمان پر از اشک و سینه پر از آه

در این غروب تنهایی هنوز یادت نبض حیاتم و خاطراتت جریان ملایم طپش بودن من است.

اسب رمیده مهربانیهات ، خود را به نسیم فراق سپرده و از پهنه دشت پر هیاهوی وجودم  بر میخیزد و آوای رحیل می نوازد.

باید بمانم ... شب در راه است ... شب پره ای قرار است برایم از شهر خاطره ها نور امیدی بیاورد ... منتظر خواهم ماند ...

دوباره رقص غروب مرا در یاد پیچ و تاب گیسوانت خواهد انداخت...

نای ایستادن ندارم...

آری امشب ... سینه سوزان من صفا و قلب مهربان تو مروه ...

و وجود پریشانم که هروله می رود و ستاره عشقم که سوسو کنان به نظاره نشسته...

و آن سوی این دشت پر تلاطم جسم خاکیم ، چشمه جوشان زمزم است که جاری محبت رااز عمق سوزان قلبم جرعه جرعه نصیب دشت شفق رنگ گونه می کند.

دلم برات تنگ شده است...

کوچه پس کوچه های وجودم رابا  اشک و آه جارو زده ام ...

پهنای قلب کوچکم را برای حضورت گلریزان کرده ام...

آن روز که پیمانه صبر را  ساقی میکده هستی  به دستم داد ؛ یادم هست...

یادم هست...

گفت اگر مست فراق دلدار دلربایت هستی ننوش ، ...

و من نوشیدم...

نه پیمانه صبر را ...

پیمانه دلدادگی و ساغر محبت تو را...

آتشی بر جانم افکندی به وسعت آسمان های بلند...

شب و روزم به رویای با تو بودن ، می گذرد و روزگارانم به تحمل درد هجرانت...

به یاد بازیهای کودکانه ام افتاده ام...

به یاد روزگارانی که نه طپش قلبم را می شناختم و نه آه درونم را...

روزگارانی که هر آنچه را که می خواستم با گریه  به دست می آوردم و دوست داشتن ، برایم  بازی لحظه ای بیش نبود...

و دوباره پس سالها...

غرش  ابرهای  محبت و دلدادگی تمامی آسمان پرغرور سینه ام را در نوردیده  و این بار بارش ابر های دیده  نمی تواند دشت خشکیده احساس را به ترنمی تازه تر نماید...

و قلبم ، دست نوازشگر مهربانیهات را از یاد نخواهد برد...

شب از پی روز می آید و روز دیگر از پی شب و هر لحظه ای برایم ارمغان تنهایی و فراق می آورد  که  کوله بار حضورم را سنگین تر خواهد کرد...

چشمان تاریکم در آرزوی برق نگاهت خواب  بر خود حرام کرده ...

به دستان لرزانم بارها ، چشیدن گرمی دستان پر محبتت را در رویاهایم آموخته ام.

و در این رویاهای بی انتها هزاران بار برای سینه پر از آهم در آغوش کشیدن تو را مشق کرده ام...

مرا نمی خواهی ...

باشد...

آخر این چشمان پر از اشک و آهم چه گناهی کرده اند...

این دو مروارید غلطان دشت وجودم که دیدنت را می خواهند...

مرا نمی خواهی...

باشد ...

آخر این لبهای زخمی من که در انتظار بوسه ای چشم براهت نشسته است چه کناهی دارند.

لبها ی زخمی مرا با نوازش بوسه های مهربانیت حیاتی دوباره ببخش ..