سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

ببین! دیشب در نوشته های تکه تکه ی دفترم پرسه میزدم حرفی یافتم که مناسب ترین عنوان برای  نامه ی بی دلیلم بود.

چقدر بد است که بزرگ می شویم یعنی قدمان، شناسنامه هایمان،کلاس در سی مان، اندازه ی لباسهایمان،اما خودمان کاش همان اندازه صادق می ماندیم که نماندیم، هر چه سایز ها بزرگتر شدند ما به قول زبان عامیانه آب رفتیم،شاید هم عامیانه نباشد،یعنی فرو رفتیم در آبی گل آلود،کاش مثل دوران کودکی صادق می ماندیم،حالا انگار بچه ها هم دیگر قرار است راستش را نگویند.

بچگی منو تو خاطرت هست؟ وقتی اسم دو نفر را می آوردند و میگفتند کدام را بیشتر دوست داری و ما وتمام هم  سن وسالهایمان در آن وقت همیشه نام دومی را چون دیرتر میشنیدیم حفظ میکردیم و مثل طوطی تحویلشان میدادیم واگر جای آن دو نفر را عوض میکردند باز هم نفر دوم برای ما عزیزتر بود. ولی دوس داشتن پدر و مادر و یا دو آدم نزدیک دیگر که میشد، همیشه راست میگفتیم و هیچکس دعوایمان نمیکرد، اما مطمئنا به آن کسی که کمتر دوستش داشتیم یواشکی بر میخورد. ولی حالا میبینی که بزرگتر ها به بچه های امروز یاد داده اند که نام هر دو نفری که برای مقایسه کنار هم دیدند بگویند هر     دو تا، یا اندازه ی هم و این از بچگی آنها عادتشان شده که عشق حتی به نزدیکان را در پستوی دلشان پنهان کنند تا مبادا به کسی بر بخورد و دیگر حرف راست را از بچه نمیشود شنید.یاد گرفته اند وقتی باتو بیرون می ایند اگر چیزی دلشان خواست بگویند من اصلا این هارا دوست ندارم! واگر بادکنک یا لواشک ببینند بگویند این مال بچه های خوب نیست.

و دور از چشم هایشان میفهمی که دلشان تمام آنهارا یکی بیشتر از دیگری خواسته است و کسی شاید مثل لولویی که دیگر افسانه شده و شب ها پشت هیچ دری نیست و ترساندن مدرن مانع از ورودش حتی به پشت پنجره میشود نمیگذارد حرف راست از بچه بشنوی...

نمیدانم نامه ی عاشقانه برای تو مینویسم یا خاطرات امروز و دیروز بچه ها را.خلاصه خواستم بگم تو که از بچگی ات حرف راست میشد شنید، اینگونه شدی.وای به حال بچه هایی که هنوز بچگی را پشت سر نگذاشته.عین بزرگترها شده اند.

تفاوتی نمی کند دیگران از نامه ای که نویسنده اش شخصیتی حقیقی ندارد چه برداشتی داشته باشند تو هم یقین دارم اهمیتی برایت ندارد،شک دارم تا آخر بخوانیش،چقدر حرص میخورم وقتی تصور میکنم  عین کسانی که دوست دارند ببینند آخر یک رمان عشقی چه میشود فقط خطوط آخر را بخوانی، خوشحالم اگر این کار را بکنی چون چیزی سر در نمی آوری حرف هایم ناتمام است تا صبح میتوانم برایت از کارهایت که هم من را رنجوندی هم خودت را بنویسم اما فعلا کافیست...

لطفا اگر تا به حال فکری نکرده ای که میدانم کرده ای فکری برای فردا که چه عرض کنم برای بی فرداییت بکن! من که وجدان و نفس وجدانت بودم بامن اینگونه رفتار کردی وای به حال معشوقه ات... روی من اصلا با هیچ عنوانی حتی غریبه هم، حساب نکن. شاید تابحال نیز هم اینگونه بوده ام اما لازم است خودم بنویسم من شاید باشم موقت پر از سکوت،اما تو یقین کن من هیچ وقت هیچ جا وهیچ جور دیگر نیستم نه با تو ونه برای تو. باور کن این حرف من است در کمال هشیاری مینویسم،، و صحبت تلافی نیست...

مواظب خودت باش.... همراه همیشگی تو  

" نفس لوامه "