از پشت پنجره بیرون را نگاه می کند. کلاغ باغ هم روی رف پنجره نشسته است. نگاه های موربشان مزاحم یکدیگر نمی شود. او مثل همیشه از لای کارتونک هایی که دیگر عنکبوتی روی آن راه نمی رود، به منظره ای که وجود ندارد چشم می دوزد. از غبغب آویزانش، از چشمان خاکستری بی روحش چیزی دستگیرت نمی شود....
کلاغ از روی رف پر می کشد و می رود. روی بلندترین درخت باغ می نشیند. برعکس همیشه از قار قار عصر گاهی صرفنظر می کند. خورشید پشت سر کلاغ و درخت پایین می رود و محو می شود. از رفتن خورشید سرخ رنگ اخرایی به آسمان می ماند. پیرمرد با آن چشمان سرد و غبغب آویزان، دستی به تار عنکبوت قدیمی می کشد و تلویزیون را روشن می کند. تیتراژ ابتدایی خداحافظ پخش می شود. روی مبل راحتی، می نشیند. همان طور محکم و عصا قورت داده. کلاغ هنوز به پنجره زل زده است و از قار قار عصر گاهی خبری نیست....