نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر امید از تو شیرین تر. نمی شود پاییز فضای نمناک جنگلی اش برگ های خسته ی زردش غمگین تر از نگاه تو باشد. نمی شود، می دانم، نمی شود آوازی که مرد روستایی و عاشق با صدایی صاف در اعماق دره می خواند در شمال شمال رنگین تر از صدای تو باشد نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد. و - صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه و - صدای عابر پیری که آب می خواهد به عمق یک سلام تو باشد شب هنگام که خسته ایم از کار که خسته ایم از روز که خسته ایم از تکرار. نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد. نمی شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب در آن زمان که روح دردمند ولگردم بستری می جوید بالینی می خواهد تا شاید دمی بیاساید نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب و این روح دردمند ولگرد باز هم کوله را زمین نگذارد و سر را بر زانوی مهربانی تو. نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد شکوفه از تو شاداب تر پاییز از تو غمگین تر. نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد نمی شود که تو باشی ترانه هم باشد نمی شود که تو باشی گلدان یاس هم باشد نمی شود که تو باشی بلور هم باشد نمی شود که شب هنگام عطر نگاه تو باشد "محبوبه های شب" هم باشند. نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من, هزار بار خوبتر از این باشم و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم. نمی شود... می دانم... نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...
دوستش می دارم لبخندش را فریبی نه ، که هدیه ای می انگارم . من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و آتش و آب و خاکش را . من آفتابش را پوشیده ام و عصاره ی ماهتابش را ، پیاله پیاله نوشیده ام دوستش می دارم ... زمینی که تو روی آن راه می روی ...