سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه، اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره ،بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ...

یه جورای بدنم احساس سبکی می کنه .
کنار پنجره ، دستامو دراز کردم . فاصلهء دست من تا ابرا شاید کمتر از یه وجب بود .
خواستم با دستم ابرارو جا به جا کنم ، ولی احساس کردم من که می تونم ابرارو جا به جا کنم به جای این ، دستمو دراز کنم تا دستم به دست تو برسه .
آخه از اینکه تو دست منو میگرفتی یه احساس غرور خاصی میکردی .
حالا می خوام اون احساسو دوباره بهت هدیه بدم . نظرت چیه ؟ قبول میکنی ؟
اگه دستم به دستت برسه خودمو پرت میکنم تو بغلت ، طوریکه سنگینی بدنمو احساس کنی .
بعد
از اشکم برات مروارید درست میکنم که تو اونها رو جم کنی و به جای هدیه اونو تو گردنم بندازی .
سبکم کن . سبک .
بزار حالا با تو برم تو ابرا
دستامو فشار بده ، وای چه احساسی . از احساس متولد شدن هم ، بهتره .
نه چرا داری دستمو رها میکنی . نه اگه اینکارو بکنی پرت می شم پائین . نه این کارو نکن . به عظمتت این کارو نکن.
ولی تو دست منو رها کردی و رفتی به بالا .
دارم پرت می شم.
ولی چه جالب ، به جای اینکه پائین رو نگاه کنم ، سرم رو بالا گرفتمو به عظمت عشق خیره شدم .
چه عظمتی . بی نظیره .

راستی  ، گل سرخی که دادی نصیب خود شاپرک شد...