خانه ای ساختم برایت از تراشه های قلبم
رنگ دیگری دارد آسمان خانه مان
عطر این خانه ،
طرح آن ،
بسیار رویایی است
زیباتر از وعده های بهشتی ...
خانه من قصر نیست
کلبه کوچکی است
به رنگ غروب
روبرویش سطری از انعکاس چشمانی امیدوار
و پشت آن چمنزاری پر از پروانه های عاشق
هر گوشه آن پر است از تابلوی کودکانه ...
حسی دارم شبیه اولین نگاه مجنون به لیلی
و رقص موج بر روی ساحل
حسی دارم شبیه دیدار اولین شکوفه بهاری
و خنده شاد طفلی برای مادر...
و این خانه منتظر است...
و چراغ این خانه تا ابد روشن خواهد بود
تا آن روز که نفسی در گذر ثانیه ها قلب عاشقی را به صدا در آورد...
و عاشقانه صدا خواهم کرد مهربانی نوازش نسیم را
و زیباترین اشک مهتاب را ...
بیقراری آشنا باید مداوم صدا کند با ترانه ای بارانی،
نجوای دلی غریب گوش دادنیست
بی بهانه ...
بی دلیل...
سرگردان کوچه ای باریک و پر پیچ و تاب ...
سراسیمه در شبی بارانی
پناهی به اندازه یک نگاه می خواهد،
پناهی به اندازه یک جرعه باران.
شبی بارانی
دلی در حال لرزش
دستی ترک خورده
و چشمی بارانی
تعریف امشبم...
یادم نیست زمان اولین دیدار بارانی
چتری داشتم
و بارانی از جنس الماس
توان تفکیک نور در من نبود
چشم بسته امده بودم به این دنیا
مادری از جنس خاک نمناک
و پدری به رنگ باران
و دلی به اندازه جا دادن ...
امشب باران می بارد و گلها فردا زیباتر می شوند
کاش گلی بودم به اندازه یک قطره شبنم
به اندازه یک لحظه نگاه....
دستانم خالی است
و دلم پراست از باران...
کوچه ای بن بست
با خانه ای پر از عطر یاس
کاش به اندازه یک قطره باران امیدی به بودن داشتم...
و باز می روم غریبانه و تنها
بی بهانه
همانگونه که آمدم ،
امشب شاید از نگاهم حس شود شب بارانی وجودم ...
و شاید از صدای تپش قلبم دلیل سکوتم ...
بوسه تنها لایق است بر رخ زیبای بهار
چرا که این درون آشفته محتاج بهار است
آسمان زیباست و هوا عالی
اما دلم باز دلتنگ ...
بوسه می زنم بر شکوفه های گیلاس
با تصور یاس ...
مرغ دلم در این قفس کوچک بسیار غمگین است
خواهد مرد بی تردید اگر کسی دانه نپاشد
اگر کسی نشنود آواز درونش را
بی تردید در گنجی از این حصار آهنی خواهد مرد.
انتظاری بس طاقت فرساست ساعات دوری ...
هیچ کس درک نمی کند احوالم را
هیچ کس نمی داند احساسم را
اگر همه دنیا مرا طرد کنند
اگر حتی قطره آبی لبان خشکم را تر نکند
اگر تمام وجودم چو شمعی آب شود
خم بر ابرو نخواهم آورد،
هیچگاه بر سر راه احساس چون خاری سبز نخواهم شد
و روزی در سکوت
در همین گوشه حصار جان خواهم سپرد...
امروز در خلوتی پر از سکوت
در هوایی بهاری
و کوچه ای پر از آواز
با حرفهایی نا آشنا
با لحنی غریب
با سرمایه ای اندک
و دلی تنگتر از همیشه
بی سر و سامانم
بی خانمان و شبگردی ندار
وقتی در جاده کوتاه اما سنگلاخ زندگی گام بر می دارم
و کسی هست که پاهای زخمی و دل شکسته ام را ببیند...
وقتی ناامید روی خاکستر مردمی گام برمی دارم که تنها درکشان از نور
برآوردن نیازشان است و نه چیز دیگر...
دلتنگ می شوم...
وقتی در سرزمین بی آب و علف و سراسر بیابانی مردمان راهم را گم می کنم
به این امید می مانم که با کوزه ای از زلاترین چشمه ها دلم سیراب شود
و با نوری از پرنورترین ستارگان مسیرم معلوم گردد...