می روم شهری دور انجا که واژه ای جز ســـــــکوت گویای حال درون هیچ کـــــــس نیــــــــست.
می روم سمتی از بی کرانـــــه ها در کنار چشمهای منتظرودلهای بی تاب دختران زیبای ماه و تاج بی مانند خورشید.
می روم به جایی که در آن کسی به خاطرفـــقر تحقیــــرنمی شود و دلی بخاطرعشق ،مجنـــــون خوانده نمی شود.
می روم سمتی از روشنایــــی و نــــور که در آنخاموشـــــی به فراموشی سپرده شده و همه جا نــــــور است و نور .
می روم به آنسوی خیالات گنــــگ و مبــــهم که تقدیر را دلیل خوشبــــختی دریا و زشتی مرداب مـــــی دانند.
می روم به شهری که در آنصــورت و ســـیرت ها یکسان است و مرگ و زندگی تــــوام ، بدون لحظه ای جدایی.
می روم به جایی که در آنحصاری وجود ندارد و هر چه هست رهایــــی است و ارزش نهـــــادن بر وجود.
می روم به کویی که در آن اســــــــارت فقط برای عشــــــق است و اســـــیر کسی جز عاشــــــق نیــــست.
می روم به دشتی که در آن سبزی و طراوت جاریـــــست و خشکی و بیابان، فقط در خیالات پیداســـت.
می روم به جاده ایی که در آنفقط اتوبوس مهربانــی و صفا گذر می کند و از دود دروغ و زشتـــی خبری نیـــست.
می روم به دریایی که در آن غرق شدن و خفگی فقط برای آنهایی است که نــفــــس را جایگزین نفـــــَس می کـــنند .
می روم به قصر رویاهای کودکانه ام قصری از شیشه صداقـــــت و راستـــــی و جواهر پاکــــــی و وفــــــا.
مـــــــی روم سمـــــــت دوست داشتن های رویـــــــایی و دوست داشته شدنهای واقــــــعی ....