لبهای زخمی

نظر

الهی

از من مگیر حس با تو بودن را

حس تجربه همه خوبیها را

غرق دنیایی شدم که بر من هیچ نداد جز تنهایی و سکوت،

سکوتی  سرد.

روزی که مرا رها می سازی در آتش 

در جهنم بدیهایم

آنروز  یکبار،

 فقط یکبار  دیگر  نگاهم کن

مطمئن باش دیگر  عذاب نخواهم کشید

مطمئن باش که دیگر درد را حس نخواهم کرد.

روزی که می روی سوی عاشقان پاک و وفادارت

 به من نیز در آتش نگاه کن

به سوختنم 

به درد کشیدنم،

نه،

 باور نمی کنم

به هیچ عنوان

که تو  سوختنم را ببینی و نگاهم را  

اما متوجه سمت نگاهم نشوی .

باور نمی کنم  تو

دستانی را که در سرما التماس می کرد

قلبی را که در تاریکی می تپید

چشمانی را که با هر بار  گفتن نامت می گریست

در آتش ببینی

و شاهد درد کشیدنش باشی.

خدایا از تو  عفو بخاطر آتشت را نمی خواهم

 

خدای من

مانده ام چه بگویم  که بشوید بدیهایم را

مانده ام چه بنویسم که  گوشه ای از احساسم باشد به تو

به تو که صدای  وجودمی

به تو که شالوده  درونمی

نزدیکتر از من به من. 

خدای من

مهربان من

نامت را  نوشته ام بر  دلم

نامرئی  ولی  با دستانی لرزان

با چشمانی  شرمسار

دوستت دارم  حتی اگر بسوزانی مرا ، یا نبینی عشقم را

دوستت دارم  حتی اگر در مقابل درب تو تمام گلهای وجودم را باد ببرد

دوستت دارم  حتی اگر تا ابد در انتظار سلامی از تو بنشینم

دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم...

گم شدم  یارب در این کوچه های تاریک

دلم امشب  سخت  می خوابد

هر طرف که می نگرم  گرگها زوزه کشان  می آیند.

 کوی تو از کدامین سو می گذشت ؟

چشمانم دیگر یارای  نگاه ندارند

 ولی عطر تو را حس می کنم

شاید اگر حرفهایم را نمی شنیدی ، حال ، امیدی نداشتم

می دانم  تو در کنارمی و این زشتی من است که پرده مقابل من و توست.

خدایا

پس کی مرا زیبا خواهی کرد، چون خودت

هر ثانیه که می گذرد

اشتیاق دیدارت  دلم را گاه می فشارد

و گاه چون دریایی می جوشاند.

 

الهی   

ای دلیل اشکهایم

و ای دلیل خنده هایم

ای مونس جانم

و ای  درمان روحم.

به  هستی  تو سوگند

به جان  فرسوده ام سوگند

به قلب  سوزانم سوگند

دوستت دارم

مهربانترین  مهربان من.

خدای مهربانی !

دلی پر گناه تو را از ورای دستانی آلوده می خواند

دلی کوچک ، ولی عاشق تو.

دلم را تنها مگذار

طفلی است در انتظار مادر

مادری مهربانتر از همه مهربان ها،

دلم را در شهر آتش و دروغ تنها مگذار

به گناه  تن خاکیم او را مسوزان

سالهاست در آتش دوری تو سوختن را تجربه کرده.

خدای من !

ببخشا  گدایی را که هر روز در کریمی چون تو را می زند

گدایی که عاشق صاحب خانه است

گدایی که جز زشتی و لباسهای پاره  چیزی ندارد.

خدایا !

نردبان عشقتت بلند است و پای تاول زده ام خسته

خسته از سنگلاخ دنیا

خسته از دویدن و دویدن و  نرسیدن ...

 اگر تو بخواهی با همین پاها تا آخرین نقطه آسمانهایت خواهم دوید.

خدایا !

گدایی تو را می خواند

با چشمانی که جرات نگاه به چشمانت را ندارد.

هر روز در کوچه خاکی  به انتظار توست

تا پنجره ای باز کنی

تا جانی را بگیری که جز  این  آرزویی ندارد.

خدایا !

تن خاکیم  لایق تو نیست تا بگویم ، فدای تو

 صورت سوخته ام  به قدر زیبای تو نیست  تا بگویم  ، فدای تو

چشمان کمسو و بارانی ام  به اندازه دریای  نگاهت نیست  تا بگویم ، فدای تو

 شاید بهتر است بگویم :

دلم فدای تو

دلی که تن نداد به خاک

سوخت اما عیان نکرد بر افلاک

و بارید اما  از نور چشمانت ، نوری به اندازه هزاران خورشید گرفت

دلم فدای تو،

هر چند می دانم آن نیز لایق تو نیست...