سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

در تاریکی بی آغاز و پایان 

دری در روشنی انتظارم رویید  . 

خودم را در پس در تنها نهادم 

و به درون رفتم  : 

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد  . 

سایه ای در من فرود آمد 

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد  . 

پس من کجا بودم؟ 

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت 

و من انعکاسی بودم 

که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد 

 و در پایان همه رؤیا ها در سایه بهتی فرو می رفت  . 

من در پس در تنها مانده بودم  . 

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام  . 

گویی وجودم را در پای این در جا مانده بود، 

در گنگی آن ریشه داشت  . 

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟ 

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود 

و من در تاریکی خوابم برده بود  . 

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.

آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

د رتاریکی بی آغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بود.

پس من کجا بدم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

http://ahange-del.persianblog.ir/

 

 

این روزها ؛ زانو ها در بغل خوابیده .سر به زانو تکیه زده و چشمهایم به دیدار اشک می روند .
 پرده ها را می کشم ... مبادا روشنایی خلوتم را بر هم ریزد .
 شعله ها زبانه می کشند .. من انگار در حوضی از یخ دست و پا می زنم .
 این روزها اگر کوک سازم غمگین است ... چاره نیست ..
 ارتعاش صدای قلبم ؛ انگشتان مرا به روی ساز می کشد .
 این روزها صدایم درگیر ناله است ….
 بغضم به صدا راه نمی دهد .
 شبها که وصفش ناگفتنی ست … من می مانم و تمام تاریکیهای شهر من .
 من می مانم و تصویری تاریک از روز … من می مانم و یک بغل داغ شقایق.
 گاه که به ترس رویی نشان می دهم ..آغوش عشق تنها پناهگاه من است .
 تنها مآمن امن دلواپسیهایم .. تنها گرما ی روح بخش روح خسته ام .
 این روزها به خیابان نمی روم .. شاید به اجبار خزان صدای شکستن برگی بیاید.
 طاقت شکستن ندارم .
 طاقت دیدن بی پناهی شاخه ها را ندارم .
 این روزها به آسمان نگاه نمی کنم … شاید پرستویی به کوچ رود .
 توان غیبت پرستو ندارم ..این روزها روزهای درد است ...



 

 

برای تو می نویسم

که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم

ای کاش

در طلوع چشمان تو زندگی می کرد

تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم

آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

و بر صورت مه آلودت می لغزیدم

ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باش

که مرهمی شود برای دلتنگی هایم .

 


قاصدک،غم دارم، غم آوارگی و دربدری، غم تنهایی و خونین جگری،

قاصدک وای به من، همه ار خویش مرا می رانند، همه دیوانه و دیوانه

ترم می خوانند.مادر من غم هاست، مهد و گهواره من ماتم هاست،

قاصدک دریابم! روح من عصیان زده وطوفانیست. آسمان نگهم بارانیست.

قاصدک غم دارم، غم به اندازه سنگینی عالم دارم. قاصدک، غم دارم،غم

من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست. قاصدک،دیگر از این پس منم و

تنهایی، وبه تنهایی خوددر هوس عیسایی،وبه عیسایی خود،منتظر 

معجزه ای غوغایی.قاصدک،زشتم من، زشت چون چهره سنگ خارا،

زشت مانند زال دنیا.قاصدک، حال گریزش دارم،می گریزم به جهانی که 

درآن پستی نیست،پستی وبدمستی نیست.می گریزم به جهانی که 

مرا ناپیداست،شایدآن نیز فقط یک رویاست!!!