آهای مسافر خسته من ، دستت را بگذار بر روی دل من. می بینی که من نیز مثل تو خسته ام ، می بینی که من نیز مثل تو با غمها نشسته ام. آهای مسافر خسته من ، عاشق دل شکسته ات شده ام ، ببین مرا که محو نگاه زیبایت شده ام. من اینجا و تو آنجا هر دو دلشکسته ایم ، تا اینجا هم اگر نفسی است برای هم زنده ایم. من برای تو می شکنم و تو برای من ، راه راست بی فایده است ، تقلب می کنیم تا زندگی مات شود در این دایره غم…
آهای مسافر خسته من ، شب آمده و باز هم یاد تو در دلم ، ستاره ها خاموش ، من مانده ام و وجودم که در حسرت است ، در حسرت یک آغوش …. آغوشی که لذتش تنها با تو است ، دنیا خواب است ، کاش بودی که بیداری ام تا سحر عادت است.
آهای مسافر خسته من ،کجا میروی ، جایی نداری برای رفتن ، همه جا ماندنیست ، جز اینجا که نمی توانیم بمانیم برای هم…. شعر غم میخوانم و اشک در چشمانت ، غم برای یک لحظه رود درمان می شود ... آن درد حال پریشانت. من برای تو فدا می شوم و تو برای من ، همه وجودم فدایت ، تو آرام بمان تا خیالش راحت شود دل من.. آهای سرنوشت ، با ما هم؟ ما که در زندگی به ناحق باختیم و چیزی نگفتیم، در آتش عشق سوختیم و باز هم سکوت کردیم ، با غمها همنشین بودیم و با حسرت نشستیم ، هر چه رفتیم، آخر راه بن بست بود و باز هم نشکستیم! رفتیم و رفتیم تا آخر راه ، آخرش پیدا نشد و ما نشستیم چشم به راه…
آهای مسافر خسته من ، دستت را بگذار در دستان من … می بینی که تا اینجا هم با
تو ماندم، گفته بودم تا آخرش ، آخر قصه را هم برایت خواندم...
برای تو نامه ای می نویسم …دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور …دور …دور!
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است .تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند …پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند !
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند ! خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم .می دانی ،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند ! قرار نیست این را هم بخوانی …
قرار نیست بیقراری ام را بفهمی ! قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد …قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است …قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم !و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی ! دلتنگ کسی که دوستش داری…برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی ! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی ! برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی !
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟ پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟
هنوز زود است …برای تو که از حال دلم غافلی زود است ..نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم …نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود !این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم …برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم …وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو …بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود …تکان دستی ، سلامی…خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد !هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم …نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند .هنوز هم انتظار را دوست دارم .هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد …به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود …گم می شوند ! خوش به حال قطارها همیشه می رسند …اما من …هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت …تمام زندگی ام فاصله بود …
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد …چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود…
و اینجا زمستان هم معنایی ندارد . . .
در سرزمین من ماندگاری کلمه ای مسخره ست اینجا ماندگاری معنایی نمی دهد...
فصل پی فصل می رود دل بستن به فصل ها همان قصه ی تکراری ما آدمک هاست...
بهار تولد است ، تابستان به کمال رسیدن ، پاییز کم کم خزان شدن و زمستان همان پایان...
خاموشی درخت ها ، خاموشی این کوچه ها ، کم شدن این عابرها آدمکها...
سلام کردن ولی دست ها در جیب پنهان ، نمای بی روح و مرده ی درخت ها، خیابان عبورهای شتابان ، و . . . و . . . و . . .
دارم می فهمم ،آری . . .
من دوباره فهمیدم که چه قدر تلخ محاکمه می شود زمستان ، که برای جان دادن به درخت جان میدهد و چه تلخ و ناعادلانه کمی آن طرفترهمه چیز به اسم بهار تمام می شود.
شبیه قصه ی ما آدمکها عمری می دوی و آخرهمه چیز مال آن تازه از راه رسیده می شود.
ودوباره با خودم این جمله رو زمزمه می کنم :
بهاریعنی هیچ زمستانی نمی ماند حتی اگریلدایش بلندترین باشد