چشم انتظار...
صدایم می کند ...می روم هیچ نمی گوید ... دیوانه ام می کند ...می خواهم بروم ...هیچ کس به بدرقه ام نمی آید ...این را در آینه می بینم ...مهم نیست کسی بیآید یا نه ... شاید کسی می خواست بیاید و پشت سرم آب بریزد ...گفتم این ظلم است در حق من بگذار بروم و دیگر پشت خویش را هم نبینم ... مهم نیست کسی بیآید یا نه ...مهم اینست کسی در انتظار من است ...نگاه سنگینش جانم را به لرزه می اندازد ... رهایم نمی کند...
نقطه سر خط...
نقطه... سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است!
که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو... بی آنکه حتی بنویسی
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد
و بوسیدنت موکول شده به تمامی روزهای نیامده...
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
باید اسمم را در کتاب آسمانها ثبت کنم ...تا همه بدانند یک نفر با سنگین ترین بار دلتنگی روی شانه هایش
تو را دوست میداشت