سالهاست به در خانه ای تکیه داده ام
عابران ابتدا نگاهی می کنند و بعد با اظهار لطفی می گویند نیست!
به خانه ی متروک اش نگاه کن!
نیست ...
رفته است
می گویند و می روند و اگر باز گشتند بد جوری نگاه می کنند...
سالهاست می گویند:
نیست...
رفته است...
گفته اند و رفته اند...
اما...
هنوز هم به در خانه ای تکیه داده ام
وقتی می گویند نیست،
دانسته گفته باشند یا ندانسته
فرقی ندارد
صاحب خانه برایم تجلی می یابد...
و مرور خاطراتی به شرح دل:
کاش می شد مُرد
مثل راه رفتن، خوابیدن، خرید کردن
کاش می شد خواست و مُرد
کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده ای دارد
دلتنگی خیابان شلوغی ست
که در میانه اش ایستاده باشی
ببینی می آیند
ببینی می روند
و تو همچنان ایستاده باشی
ساعت هفت و چهال و شش دقیقه است
به وقت سی و اندمین سال دل تنگی
احساس مسافری را دارم
که باید برود
و نمی داند به کجا
بلیط سفر به ناکجا را
سال هاست در مشتم میفشرم
کجاست راننده؟
تا لگد به در مستراح بین راهی این زندگی بکوبد
فریاد بزند که جا نمانی...!!!
کجاست؟
پناه به تاریکی از شر بطالت تابیدنت
ای خورشید!
از من راهی می ماند که از آن گذشته ام
از من جای خالی من می ماند
تو به باد مانندی
شعله ای را خاموش می کنی
شعله ای را مشتعل
تو بادی آری
درخت از تو شکوفه می کند
و شکوفه از تو می ریزد
تو بادی
می وزی
به هرجا که بخواهی می وزی
کنار پنجره نشسته ام
خیره به ظهر بی عابر و زرد کوچه
کودکی تنها
پی هم بازی
در هر خانه ای را می کوبد
مثل من
سالهاست به در خانه ای تکیه داده ام