اینجا یک شروع تازه ...
شاید آسمان نزدیک باشد
که هنوز کسی به آسانی لبخند می زند
و رویاهایش را آبی می خواند
نمی شود جای تاریک ستاره ها را نادیده گرفت
به گمانم هنوز هم، کسی آن سوی ایهام خنده ها ایستاده...
و برای بدرقه بی قراری ها دست تکان می دهد...
به من می خندیدند
به سادگیم می خندیدند
آیینه های جاری،
زمزمه های مقدس
حالا نمی دانند که، درپس کودکی مومیایی شده ام،
هفت شیطان را درس می دهم.
آزاده ی فصل سردم.
سالهاست آمده ام.
وحالا خسته ام.
از جنگ نیمه ی پلید و نیمه ی شریف ناخودآگاهم، که به تنگ آمده ام.
در جهان پلیدی که شرافت را میستاید،
نمیدانم کدام باشم،
و هنوز دوگانه ام...
کسی از من نمیداند، مینویسم،تو بخوانی، و بدانی،
غریبه ی در راه...
در سکوت آنسوی حقیقتبه اندیشه نشسته ام
رنج لحظه ها را قبول ندارم چرا که برایشان اشکی ندارم
اعتقادم بر این است که زبان امید مضحک است
و خورشید را فانوس باید افروخت.
آفتاب به سخره رفته است
و ذره هایش ظلمت می آفرینند.
دو باره چیزی در من فرو ریخته
و در سکوت آنسوی آوار ، خالی نشسته ام...
در فاصله ی وحشتناک قلب ها و عشق
با زبان دروغگو یشان
حقیقت را خاک میکنند.
و دستان بیرحمشان
در سوگ بی معنایی تقدس
گستاخانه میرقصند.
و طنین بی وقفه ی زشتی صبحشان
امید پناه شب را از لبم می رباید
و من
باز به اصرار
در قالب رهگذری بی تقدیر
جاده شکسته را
بیهوده بند میزنم!