حال این روز هایم خراب است...
صدایی می آید...
کسی مرا میخواند!
صدایش در سرم میپیچد...
نه...بس است...
هرچه گوش هایم را میگیرم...
فریاد میزنم...
بس است...
تمامی ندارد...
عجیب است...
بازم هم باید درخواست کنم ...
صبرکن...
حال این روز هایم را میبینی؟
و من هنوز هم در کنار اطلسی های خیس کنار پنجره ی سیاهی ها جا خوش کرده ام...
با هر غروب چراغ امیدم غروب میکند...
و با هر طلوع شمع انتظارم شعله ور میشود...
میبینی؟
شاید کسی هست که به حرف هایم گوش میدهد...
شانه هایش را سدی میکند در برابر غرورم...
لباسش را دستمالی برای اشک هایم...
پاهایش را تخت خوابی برای خواب دنیایم....
گاهی هم در تنهایی هایم می آید و آزارم میدهد...
مرا مقصر میداند...
اما...
مرا به سمت پله ها میخواند...
صدایم میکند...
آری...باید بروم...
مانند کودکی در پی رویایی شیرین می دود...
صدای گریه و ناله گوش فلک را کر می کند...
چقدر سر و صدا است...
نمی گذارند صدایش را بشنوم...
اینها دیگر چیست؟
چه دسته گل های زیبایی... نه...زیبا نیستند...چرا که گل هم برآمده از همین خاک است....
و باز هم ...
سوزش اشک هایم همراهیم می کند...
دیگر صدایی نمی آید...
میخواهم برگردم...
نه... باید دنج ترین سکوت دنیا را پیدا کنم...
چقدر اینجا را دوست دارم....خانه ای با دیوار های گلی...انگار روحت را در ان دمیده اند...
همیشه رنگ سفید را دوست داشتم...
و ای کاش این سفیدی تنم را نوازش کند...
دستهایی که مرا رها نمی کنند را میزنم...
رهایم کنید...
باز هم غروبی تاریک...
تنها شده ام...
صدای می آید...
باز هم مرا میخواند؟
انگار آنها هم فهمیده اند که دیوانه شده ام...
نگاه هایشان را ببین....
صدا ...باز هم مرا بخوان...